کد مطلب:328018 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:371

آیه 213 بقره
كان الناس امة وحدة فبعث اللّه النبین مبشرین و منذرین و انزل معهم الكتب بالحق لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه و ما اختلف فیه الا االذین اوتوه من بعد ما جائتهم البینات بغیا بینهم فهدی اللّه الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه و اللّه یهدی من یشاء الی صراط مستقیم .(213)





ترجمه آیه

مردم قبل از بعثت انبیاء همه یك امت بودند خداوند به خاطر اختلافی كه در میان آنان پدید آمد انبیائی به بشارت و انذار برگزید و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در میان مردم و در آنچه اختلاف كرده اند حكم كنند این بار در خود دین و كتاب اختلاف كردند و این اختلاف پدید نیامد مگر از ناحیه كسانی كه اهل آن بودند و انگیره شان در اختلاف حسادت و طغیان بود در این هنگام بود كه خدا كسانی را كه ایمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوی حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهد به سوی صراط مستقیم هدایت می كند.(213)

بیان آیه

بیان آیه شریفه و اشاره به علت تشریح دین

این آیه سبب تشریع اصل دین را بیان می كند، كه چرا اصلا دینی تشریع شده ،و مردم مكلف به پیروی آن دین شوند؟

و در نتیجه بینشان اختلاف بیفتد، یك دسته به دین خدا بگروند، دسته ای دیگر كافر شوند، و این معنا را اینطور بیان كرده : كه انسان - این موجودی كه به حسب فطرتش اجتماعی و تعاونی است - در اولین اجتماعی كه تشكیل داد یك امت بود، آنگاه همان فطرتش وادارش كرد تا برای اختصاص دادن منافع به خود با یكدیگر اختلاف كنند، از اینجا احتیاج به وضع قوانین كه اختلافات پدید آمده را برطرف سازد پیدا شد، و این قوانین لباس دین به خود گرفت ، و مستلزم بشارت و انذار و ثواب و عقاب گردید، و برای اصلاح و تكمیلش لازم شد عباداتی در آن تشریع شود، تا مردم از آن راه تهذیب گردند، و به منظور این كار پیامبرانی مبعوث شدند، و رفته رفته آن اختلافها در دین راه یافت ، بر سر معارف دین و مبداء و معادش اختلاف كردند، و در نتیجه به وحدت دینی هم خلل وارد شد، شعبه ها و حزبها پیدا شد، و به تبع اختلاف در دین اختلاف هائی دیگر نیز در گرفت ، و این اختلاف ها بعد از تشریع دین به جز دشمنی از خود مردم دین دار هیچ علت دیگری نداشت ، چون دین برای حل اختلاف آمده بود، ولی یك عده از در ظلم و طغیان خود دین را هم با اینكه اصول و معارفش روشن بود و حجت را بر آنان تمام كرده بود مایه اختلاف كردند.

پس در نتیجه اختلاف ها دو قسم شد، یكی اختلاف در دین كه منشاءش ستمگری و طغیان بود، یكی دیگر اختلافی كه منشاءش فطرت و غریزه بشری بود، و اختلاف دومی كه همان اختلاف در امر دنیا باشد باعث تشریع دین شد، و خدا به وسیله دین خود، عده ای را به سوی حق هدایت كرد، و حق را كه در آن اختلاف می كردند روشن ساخت ، و خدا هر كس را بخواهد به سوی صراط مستقیم هدایت می كند.

پس دین الهی تنها و تنها وسیله سعادت برای نوع بشر است ، و یگانه عاملی است كه حیات بشر را اصلاح می كند، چون فطرت را با فطرت اصلاح می كند، و قوای مختلف فطرت را در هنگام كوران و طغیان تعدیل نموده ، برای انسان رشته سعادت زندگی در دنیا و آخرتش را منظم و راه مادیت و معنویتش را هموار می نماید، این بود یك تاریخ اجمالی از حیات اجتماعی و دینی نوع انسان ، اجمالی كه از آیه شریفه مورد بحث استفاده می شود، و اگر آن را به تفصیل بیان نكرد، در حقیقت به تفصیلی كه در سایر آیات آمده اكتفا نموده است .

آغاز خلقت انسان

آغاز خلقت انسان

گفتیم آیات دیگر قرآن كه هر كدام در جائی قرار دارد تفصیل تاریخ بشریت را بیان كرده ، و حاصل این تفصیل این است كه نوع انسانی (البته نه تمامی انواع انسانها كه حتی شامل سایر ادوار بشریت هم بشود بلكه این نوعی كه فعلا نسلش در روی زمین زندگی می كند نوعی نیست كه از نوع دیگری از انواع حیوانات و یا غیر حیوانات پدید آمده باشد

(مثلا از میمون درست شده باشد)، و طبیعت ، او را كه در اصل حیوانی دیگر بوده با تحولات خود تحول داده ، و تكامل بخشیده باشد. بلكه نوعی است مستقل ، كه خدای تعالی او را بدون الگو از مواد زمین بیافرید. و خلاصه روزگاری بود كه آسمان و زمین و همه موجودات زمینی بودند، ولی از این نسل بشر هیچ خبر و اثری نبود، آنگاه خدای تعالی از این نوع یك مرد و یك زن خلق كرد، كه نسل فعلی بشر منتهی به آن دو نفر می شود، می فرماید: (انا خلقناكم من ذكر و انثی ، و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا) و نیز می فرماید: (خلقكم من نفس واحدة و جعل منها زوجها و نیز می فرماید: (ان مثل عیسی عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ) این بود خلاصه ای از تاریخ پیدایش بشر از نظر قرآن .

فرضیه های علمای طبیعی امروز در باره تكامل بشر هیچدلیل علمی و یقینی ندارد

و امااین فرضی كه علمای طبیعی امروز كرده اند، كه تمامی انواع حیوانات فعلی و حتی انسان از انواع ساده تری پیدا شده اند، و گفته اند: كه اولین فرد تكامل یافته بشر از آخرین فرد تكامل یافته میمون پدید آمده ، كه مدار بحث های طبیعی امروز هم همین فرضیه است ، و یا گفته اند: انسان از ماهی تحول یافته ، همه این حرفها فرضیه ای بیش نیست و فرضیه هم هیچ دلیل علمی و یقینی ندارد، بلكه آن را فرض و تصور می كنند، تا به وسیله آن بیانات علمی خود را توجیه و تعلیل كنند، و هر قدر هم كه این فرضیه ها معتبر باشد، اعتبارش ربطی به اعتبار حقایق دینی ندارد، بلكه حتی با امكانات ذهنی هم منافات ندارد، چون بیشتر از توجیه كردن آثار و احكام مربوطه به موضوع بحث ، خاصیت دیگری ندارد، و ما ان شاء اللّه بحث مفصل این موضوع را در سوره آل عمران در تفسیر آیه : (ان مثل عیسی عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ) خواهیم كرد.

انسان از روحی و بدنی تركیب شده

انسان مركب از روح و بدن است

خدای تعالی این نوع از موجودات را - آن روز كه ایجاد می كرد - از دو جزء و دو جوهر تركیب كرد، یكی ماده بدنی ، و یكی هم جوهری مجرد، كه همان نفس و روح باشد، و این دو، مادام كه انسان در دنیا زندگی می كند متلازم و با یكدیگراند، همینكه انسان مرد بدنش می میرد، و روحش ، همچنان زنده می ماند، و انسان (كه حقیقتش همان روح است ) به سوی خدای سبحان باز می گردد.

خدای تعالی در این باره می فرماید:(و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین ثم جعلناه نطفة فی قرار مكین ، ثم خلقنا النطفة علقة ، فخلقنا العلقة مضغد، فخلقنا المضغد عظاما، فكسونا العظام لحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك اللّه احسن الخالقین ، ثم انكم بعد ذلك لمیتون ، ثم انكم یوم القیمه تبعثون )

این آیات عینا همان مطلبی را كه گفتیم خاطرنشان می سازد.

و در این معنا است آیه شریفه : (فاذا سویته ، و نفخت فیه من روحی ، فقعوا له ساجدین ).

و از همه آیات روشن تر آیه شریفه زیر است ، كه می فرماید: و قالوا ءاذا ضللنا فی الارض ءانالفی خلق جدید، بل هم بلقاء ربهم كافرون ، قل یتوفیكم ملك الموت الّذی و كل بكم ، ثم الی ربكم ترجعون .

بطوریكه ملاحظه كردید سؤ ال كفار ناشی از این بود كه مردن بدن را مردن آدمی می پنداشتند، و از در تعجب می پرسیدند: بعد از آنكه مردیم و اعضا و اجزاء ما متلاشی و در زمین مستهلك شد، دوباره زنده می شویم ؟ خدای تعالی در پاسخ فرمود: آنچه در زمین مستهلك می شود شما نیستید، بدن شما است ، و اما خود شما را ملك الموت می گیرد، و ضبط می كند، پس شما غیر آن بدن هستید كه در زمین دفن می شود، آنچه در زمین گم می شود بدن ها است ، و اما انسانها كه همان نفوس بشری باشد گم شدنی و از بین رفتنی و مستهلك شدنی نیستند، و به زودی ان شاء اللّه بحث مفصل پیرامون آنچه در این باره از قرآن استفاده می شود، و بحث در اینكه حقیقت روح انسانی چیست در محل مناسبش خواهد آمد.

شعور حقیقی انسان و ارتباطش با اشیا

شعور حقیقی انسان و ارتباطش با اشیا

خدای تعالی آن روز كه بشر را می آفرید شعور را در او به ودیعه نهاد، و گوش و چشم و قلب در او قرار داد، و در نتیجه نیروئی در او پدید آمد به نام نیروی ادراك و فكر، كه به وسیله آن حوادث و موجودات عصر خود و آنچه قبلا بوده ، و عوامل آنچه بعدا خواهد بود نزد خود حاضر می بیند، پس می توان گفت : انسان به خاطر داشتن نیروی فكر به همه حوادث تا حدی احاطه دارد چنانكه خدای تعالی هم در این باره فرموده : (علم الانسان ما لم یعلم ) و فرموده : (واللّه اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شیئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة ). و می فرماید: (و علم آدم الاسماء كلها).

و نیز خدای تعالی برای این نوع از جنبندگان زمین سنخی از وجود اختیار كرده كه قابل ارتباط با تمامی اشیاء عالم هست ، و می تواند از هر چیزی استفاده كند، چه از راه اتصال به آن چیز، و چه از راه وسیله قرار دادن برای استفاده از چیز دیگر، همچنانكه می بینیم : چه حیله های عجیبی در امر صنعت به كار می برد و راههای باریكی با فكر خود برای خود درست می كند، و خدای تعالی هم در این باره فرموده : (وخلق لكم ما فی الارض جمیعا). و نیز فرموده : (و سخر لكم ما فی السموات و ما فی الارض جمیعا منه )، و آیاتی دیگر كه همه گویای این حقیقتند كه موجودات عالم همه برای انسان رام شده اند.

دانش های عملی انسان

دانش های علمی انسان

این دو عنایت كه خدا به انسان كرده ، یعنی نیروی فكر و ادراك و رابطه تسخیر موجودات ، خود یك عنایت سومی را نتیجه داده ، و آن این است كه توانست برای خود علوم و ادراكاتی دسته بندی شده تدوین كند، تا در مرحله تصرف در اشیا و به كار بردن و تاءثر در موجودات خارج از ذات خود آن علوم را بكار بگیرد، و در نتیجه (با صرف كمترین وقت و گرفتن بیشترین بهره ) از موجودات عالم برای حفظ وجود و بقای خود استفاده كند.

توضیح اینكه اگر شما خواننده عزیز ذهن خود را از آنچه مشغولش كرده خالی كنی ، و مانند كسی كه تاكنون از وضع انسانها خبری ندارد در انسان ، این موجود زمینی فعال و به كار گیرنده فكر و اراده - نظر بیفكنی ، و چنین فرض كنی كه اولین بار است كه این موجود را می بینی ، و درباره اش می اندیشی ، آن وقت خواهی دید كه یك فرد از این انسان در كارهای زندگیش ادراكات و افكاری را به كار می گیرد، و ابزار كار خود قرار می دهد كه نمی توانی آن ادراكات را به شمار آوری ، آنقدر زیاد است كه عقل از كثرت و پردامنگی و تشتت جهات آنها دچار دهشت می شود.

و این علوم كه گفتیم ابزار كار انسانها است ، عامل فراهم آمدن ، و دسته بندی شدن ، و انشعاب هر یك از دیگری ، و یا تركیب آنها، یا حواس ظاهری و باطنی انسان است ، و یا تصرف قوه فكریه او، تصرفش هم یا تصرفی است ابتدائی ، و یا تصرفهائی پی در پی ، و این نكته امری است واضح ، كه هر انسانی آن را هم از خودش در می یابد، و هم از دیگران ، و در دریافت آن احتیاج به دقت و تدبر ندارد، بلكه صرف توجه كافی است .

گوناگونی علوم و ادراكات انسان

حال كه متوجه این نكته شدی می گوئیم : اگر این توجه و نظر را در علوم و ادراكات خود و یا انسانی دیگر تكرار كنی ، خواهی دید كه همه آنها یكسان نیستند، بعضی از ادراكات بشری تنها جنبه حكایت و نشان دادن موجودات خارجی را دارند، و منشا اراده و عملی در ما نمی شوند، مثل اینكه درك می كنیم :

كه این زمین است ، و آن آسمان است ، و عدد چهار جفت است ، و آب روان است ، و سیب یكی از میوه ها است و امثال این تصورها و تصدیق ها، كه تنها از راه فعل و انفعال مغزی حاصل می شود، یعنی ماده خارجی وقتی در برابر حس ما و ادوات ادراكی ما قرار می گیرد حس ما منفصل شده ، می فهمیم كه آن آب و این زمین است ، و نظیر آن علمی است كه از مشاهده نفس خود و حضور نفس یعنی همان كه از آن تعبیر می كنیم به (من ) در نزد خود برای ما حاصل می شود، و باز نظیر آن كلیات مقوله ای است كه درك می كنیم ، و درك آن نه اراده ای در ما ایجاد می كنند و نه باعث صدور عملی از ما می شوند، بلكه تنها چیرهائی كه در خارج است برای ما حكایت می كنند.

این یك عده از درك های ما است ، یك عده ادراك های دیگر داریم ، به عك س قسم اول ، ادراك هائی است كه تنها در موردی به آنها می پردازیم كه بخواهیم به كارش بزنیم ، و آنها را وسیله و واسطه به دست آوردن كمال و یا مزایای زندگی خود كنیم و اگر دقت كنید، هیچ فعلی از افعال ما خالی از آن ادراكات نیست ، از قبیل اینكه كارهائی زشت و كارهائی دیگر خوب است ، كارهائی هست كه نباید انجام داد، و كارهای دیگری هست كه باید انجام داد، و عمل خیر را باید رعایت كرد، و عدالت خوب و ظلم زشت است ، این در باب تصدیقات ، و اما در باب تصورات مانند تصور مفهوم ریاست و مرئوسیت ، عبدیت و مولویت ، و امثال آن .

و اینگونه ادراكات مانند قسم اول از امور خارجی كه منفصل و جدای از ما و از فهم ما است حكایت نمی كند، بلكه ادراكاتی است كه از محوطه عمل ما خارج نیست ، و نیز از تاءثر عوامل خارجیه در ما پیدا نمی شود، بلكه ادراكاتی است كه خود ما با الهام احساسات باطنی خود برای خود آماده می كنیم ، احساساتی كه خود آنها هم مولود اقتضائی است كه قوای فعاله ما، و جهازات عامله ما دارد، و ما را وادار به اعمالی می كند، مثلا قوای گوارشی ما و یا قوای تناسلی ما اقتضای اعمالی را دارد كه می خواهد انجام یابد، و نیز اقتضای چیرهائی را دارد كه باید از خود دور كند، و این دو اقتضا،باعث پیدایش صورت هائی از احساسات از قبیل حب و بغض ، و شوق و میل ، و رغبت می شود.

و آنگاه این صور احساس ما را وا می دارد تا علوم و ادراكاتی از معنای حسن و قبح و سزاوار و غیر سزاوار، و واجب و جایز، و امثال آن اعتبار كنیم ، و سپس آن علوم و ادراكات را میان خود و ماده خارجی واسطه قرار دهیم ، و عملی بر طبق آن انجام دهیم تا غرض ما حاصل گردد.

پس معلوم شد كه ما علوم و ادراكاتی داریم كه هیچ قیمت و ارزشی ندارد، مگر در عمل ، كه اینگونه ادراكات را علوم عملی می نامیم ، و بحث مفصل در این مقام محلی دیگر دارد.

هدایت خداوند كه مربوط به تمامی موجودات می شود ، و هدایت او كه مختص انسان است

و خدای سبحان این علوم و ادراكات را به ما الهام كرده ، تا ما را برای قدم نهادن در مرحله عمل مجهز كند، و ما شروع كنیم به تصرف در عالم ، تا آنچه را كه خدا می خواهد، بشود، و خدای تعالی در این باره فرموده : (الّذی اعطی كل شی ء خلقه ثم هدی ) و نیز فرموده : (الّذی خلق فسوی و الّذی قدر فهدی ) و این هدایت هدایتی است مربوط به تمامی موجودات ، كه هر موجودی را به سوی كمال مخصوص به خودش هدایت كرده ، او را برای حفظ وجودش و بقای نسلش به اعمالی مخصوص به خودش سوق داده ، چه اینكه آن موجود دارای شعور باشد یا بی شعور.

و اما در خصوص هدایت انسان فرموده (ونفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها) كه به حكم این آیه فجور و تقوای انسانها برای آنها معلوم و به الهامی فطری و خدائی مشخص شده است ، هر كسی می داند چه كارهائی سزاوار است انجام دهد، و رعایتش كند، و چه كارهائی سزاوار انجام نیست ، و اینگونه علوم ، علوم عملیه ای است كه در خارج نفس انسانی اعتبار ندارد، و شاید بهمین جهت فجور و تقوا را به نفس نسبت داد.

و در باره كارهائی كه نباید كرد فرمود: (وما هذه الحیوه الدنیا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخره لهی الحیوان لو كانوا یعلمون ) چون لعب عملی است كه جز در خیال حقیقتی ندارد، زندگی دنیا هم همینطور است ، جاه و مال و تقدم و تاءخر و ریاست و مرئوسیت ، و سایر امتیازاتش همه خیالی است ، و در واقع و خارج از ذهن صاحب خیال حقیقتی ندارد، به این معنا كه آنچه در خارج است حركاتی است طبیعی كه انسان به وسیله آن حركات در ماده ای از مواد عالم تصرف می كند، حال فردی كه این حركات را از خود بروز می دهد هركه می خواهد باشد، آنچه در خارج تحقق دارد از اینكه یك انسان رئیس است ، انسانیت او است ، و اما ریاستش جز در خانه خیال و وهم تحققی ندارد، و همچنین لباسی كه یك انسان به تن كرده آنچه از این لباس در خارج هست خود لباس است ، اما مملوك بودنش برای او در خارج نیست ، تنها در وهم و خیال صاحب لباس است ، و بر همین قیاس است تمامی شؤ ون زندگی دنیا.

انسان هر چیزی را جهت انتفاع استخدام می كند

به كار گرفتن هر چیزی توسط انسان ، به منظور انتفاع از آنها انسان هر چیزی را...

پس این سلسله از علوم و ادراكات است كه واسطه و رابطه میان انسان و عمل در ماده می شود، و از جمله این افكار و ادراكات تصدیقی تصدیق به این معنا است كه (واجب است هر چیزی را كه در طریق كمال او مؤ ثر است استخدام كند).

و به عبارتی دیگر، این اذعان است كه باید به هر طریقی كه ممكن است به نفع خود و برای بقای حیاتش از موجودات دیگر استفاده كند، و به هر سببی دست بزند، و بهمین جهت است كه از ماده این عالم شروع كرده ، آلات و ادواتی درست می كند، تا با آن ادوات در ماده های دیگر تصرف كند، كارد و چاقو و اره و تیشه می سازد، سوزن برای خیاطی ، و ظرف برای مایعات ، و نردبان برای بالا رفتن ، و ادواتی غیر اینها می سازد، كه عدد آنها از حیطه شمار بیرون است ، و از حیث تركیب و جزئیات قابل تحدید نیست ، و نیز انواع صنعت ها و فنونی برای رسیدن به هدف هائی كه در نظر دارد می سازد.

و باز بهمین جهت انسان شروع می كند به تصرف در گیاهان ، انواع مختلف تصرف ها درآنها می كند، انواعی از گیاهان را در طریق ساختن غذا، و لباس ، و سكنی ، و حوائج دیگراستخدام می كند، و باز بهمین منظور در انواع حیوانات تصرفاتی نموده از گوشت ، وخون ، و پوست ، و مو، و پشم ، و كرك ، و شاخ ، و حتی پهن آنها و شیر و نتاج ، و حتی ازكارهای حیوانات استفاده می كند، و به استعمار و استثمار حیوانات اكتفا ننموده ، دست بهاستخدام همنوع خود می زند، و به هر طریقی كه برایش ممكن باشد آنان را به خدمت میگیرد، در هستی و كار آنان تا آنجا كه ممكن باشد تصرف می كند، اینها كه گفتیماجمالی بود از سیر بشر در استخدام موجودات دیگر. انسان به مقتضای طبیعتش مدنی است

مدنی بودن انسان انسان بمقتضای طبیعتش مدنی است

بشر همچنان به سیر خود ادامة داد، تا به این مشكل برخورد، كه هر فردی از فرد و یا افراد دیگر همان را می خواهد، كه آن دیگران از او می خواهند، لاجرم ناگزیر شد این معنا رابپذیرد، كه همانطور كه او می خواهد از دیگران بهره كشی كند، باید اجازه دهد دیگران هم به همان اندازه از او بهره كشی كنند،

و همینجا بود كه پی برد به اینكه باید اجتماعی مدنی و تعاونی تشكیل دهد، و بعد از تشكیل اجتماع فهمید كه دوام اجتماع ، و در حقیقت دوام زندگیش منوط بر این است كه اجتماع به نحوی استقرار یابد كه هر صاحب حقی به حق خود برسد، و مناسبات و روابط متعادل باشد و این همان عدالت اجتماعی است .

پس این حكم یعنی حكم بشر به اجتماع مدنی و عدل اجتماعی حكمی است كه اضطرار، بشر را مجبور كرد به این كه آن را بپذیرد، چون اگر اضطرار نبود هرگز هیچ انسانی حاضر نمی شد دامنه اختیار و آزادی خود را محدود كند، این است معنای آن عبارت معروف كه می گویند (الانسان مدنی بالطبع )، و این است معنای اینكه می گوئیم : انسان حكم می كند به عدل اجتماعی و خلاصه در هر دو قضیه اضطرار او را وادار كرده به اینكه مدنیت و زندگی اجتماعی و دنبالش عدل اجتماعی را بپذیرد، چون می خواست از دیگران بهره كشی كند.

و بهمین جهت هر جای دنیا ببینیم انسانی قوت گرفت و از سایرین نیرومندتر شد در آنجا حكم عدالت اجتماعی و تعاون اجتماعی سست می شود، و قوی مراعات آن را در حق ضعیف نمی كند، و همه روزه شاهد رنج و محنتی هستیم كه طبقه ضعیف دنیا از طبقه قوی تحمل می كند، تاریخ هم تا به امروز بهمین منوال جریان یافته ، آری تا به امروز كه عصر تمدن و آزادی است .

این معنا از كلام خدای تعالی نیز استفاده می شود، آنجا كه می فرماید: (انه كان ظلوما جهولا) و آنجا كه می فرماید: (خلق الانسان هلوعا) و آنجا كه می فرماید: (ان الانسان لظلوم كفار) و نیز می فرماید: (ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی ).

واگر عدالت اجتماعی اقتضای اولیه طبیعت انسان بود، باید عدالت اجتماعی در شؤ ون اجتماعات غالب می بود، و تشریك مساعی به بهترین وجه و مراعات تساوی در غالب اجتماعات حاكم می بود، در حالی كه می بینیم دائما خلاف این در جریان است ، و اقویای نیرومند خواسته های خود را بر ضعفا تحمیل می كنند، و غالب مغلوب را به ذلت و بردگی می كشد، تا به مقاصد و مطامع خود برسد.

پدید آمدن اختلاف میان افراد انسان

پدید آمدن اختلاف میان افراد انسان و لزوم تشریع قوانین در جوامع بشری

تا اینجا روشن گردید كه هر انسانی دارای قریحه ای است كه می خواهد انسانهای دیگر را استخدام كند، و از سایر انسانها بهره كشی كند، حال اگر این نكته را هم ضمیمه كنیم كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگی و عادات و اخلاقی كه مولود خلقت و منطقه زندگی است ، مختلفند، نتیجه می گیریم كه این اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعی را تهدید می كند، و هر قوی ئی می خواهد از ضعیف بهره كشی كند، و بیشتر از آنچه به او می دهد از او بگیرد، و از این بدتر اینكه غالب می خواهد از مغلوب بهره كشی كند، و بیگاری بكشد، بدون اینكه چیزی به او بدهد، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور می شود در مقابل ظلم غالب دست به حیله و كید و خدعه بزند، تا روزی كه به قوت برسد، آن وقت تلافی و انتقام ظلم ظالم را به بدترین وجهی بگیرد، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده ، و انسانیت انسان را به هلاكت می كشاند یعنی فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه می سازد.

و این آیه شریفه : (و ماكان الناس الا امة واحدة فاختلفوا) به همین معنا اشاره دارد.

و همچنین آیه شریفه : (و لا یزالون مختلفین الا من رحم ربك ، و لذلك خلقهم ) و همچنین آیه مورد بحث كه در آن می فرمود: (لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه ...).

و این اختلاف همانطور كه توجه فرمودید امری است ضروری ، و وقوعش در بین افراد جامعه های بشری حتمی است ، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است ، هر چند كه همگی به حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدی باعث وحدت افكار و افعال می شود، و لیكن اختلاف در مواد هم اقتضائی دارد، و آن اختلاف در احساسات و ادراكات و احوال است ، و پس انسانها در عین اینكه به وجهی متحدند، به وجهی هم مختلفند، و اختلاف در احساسات و ادراكات باعث می شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال می گردد، و آن نیز باعث اختلال نظام اجتماع می شود.

و پیدایش این اختلاف بود كه بشر را ناگزیر از تشریع قوانین كرد، قوانین كلیه ای كه عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقی به حقش برسد، و قانونگذاران را ناگزیر كرد كه قوانین خود را بر مردم تحمیل كنند و در عصر حاضر راه تحمیل قوانین بر مردم یكی از دو طریق است :

راه های اعمال قانون در جامعه

اول اینكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اینكه قوانین موضوعه را كه به منظور شركت دادن همه طبقات در حق حیات و تساوی آنان در حقوق تشریع شده بپذیرند، تا آنكه هر فردی از افراد به آن درجه از كمال زندگی كه لیاقت آن را دارد برسد، حال چه اینكه معتقد به دینی باشد یا نباشد، چون در این طریقه از تحمیل ، دین و معارف دینی از توحید و اخلاق فاضله را بكلی لغو می كنند، به این معنا كه این عقائد را منظور نظر ندارند، و رعایتش را لازم نمی شمارند، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعی می دانند، هر خلقی كه با حال اجتماع موافق بود آن را فضیلت می شمارند، حال چه اینكه از نظر دین خوب باشد و چه نباشد، مثلا یك روز عفت از اخلاق فاضله به شمار می رود، و روز دیگر بی عفتی و بی شرمی ، روزی راست ی و درستی فضیلت می شود، و روزی دیگر دروغ و خدعه ، روزی امانت ، و روزی دیگر خیانت و همچنین .

طریقه دوم از دو طریق تحمیل قوانین بر مردم این است كه مردم را طوری تربیت كنند و به اخلاقی متخلق بسازند كه خود به خود قوانین را محترم و مقدس بشمارند، در این طریقه باز دین را در تربیت اجتماع لغو و بی اعتبار می شمارند.

این دو طریق از راههای تحمیل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته ، كه گفتیم یكی تنها از راه زور و دیكتاتوری قانون را به خورد مردم می دهد، و دومی از راه تربیت اخلاقی ، و لیكن علاوه بر اینكه اساس این دو طریق جهل و نادانی است ، مفاسدی هم به دنبال دارد، از آن جمله نابودی نوع بشر است ، البته نابودی انسانیت او.

چون انسان موجودی است كه خدای تعالی او را آفریده ، و هستیش وابسته و متعلق به خداست ، از ناحیه خدا آغاز شده ، و به زودی به سوی او بر می گردد، و هستیش با مردن ختم نمی شود، او یك زندگی ابدی دارد، كه سرنوشت زندگی ابدیش باید در این دنیا معین شود، در اینجا هر راهی كه پیش گرفته باشد، و در اثر تمرین آن روش ملكاتی كسب كرده باشد، در ابدیت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود، اگر در دنیا احوال و ملكاتی متناسب با توحید كسب كرده باشد، یعنی هر عملی كه كرد بر این اساس كرد كه بنده ای بود از خدای سبحان ، كه آغازش از او و انجامش به سوی اوست ، قهرا فردی بوده كه انسان آمده وانسان رفته است ، و اما اگر توحید را فراموش كند، یعنی در واقع حقیقت امر خود را بپوشاند، فردی بوده كه انسان آمده و دیو رفته است .

بیان یك مثل برای درك بهتر مطالب فوق

پس مثل انسان در سلوك این دو طریق مثل كاروانی را می ماند كه راه بس دور و درازی در پیش گرفته ، و برای رسیدن به هدف و طی این راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم برداشته ، ولی در همان اولین منزل اختلاف راه بیندازد، و افراد كاروان به جان هم بیفتند، یكدیگر را بكشند، هتك ناموس كنند، اموال یكدیگر را غارت كنند، و جای یكدیگر را غصب كنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذاری درست كنند، كه چه راهی پیش بگیرند كه جان و مالشان محفوظ بماند؟

یكی از مشاورین بگوید: بیائید هر چه داریم با هم بخوریم ، به این معنا هر كس به قدر وزن اجتماعیش سهم ببرد، چون غیر از این منزل ، منزل دیگری نیست ، و اگر كسی تخلف كرد او را سركوب كنیم .

یكی دیگر بگوید: نه ، بیائید نخست قانونی كه عهده دار حل این اختلاف شود وضع كنیم ، و برای اجرای آن قانون وجدان و شخصیت افراد را ضامن كنیم چون هر یك از ما در ولایت و شهر خود شخصیتی داشته ایم ، به خاطر رعایت آن شخصیت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضیلت رفتار نموده ، هر چه داریم با هم بخوریم ، چون غیر از این منزل منزلی دیگر نداریم .

و معلوم است كه هر دوی این گویندگان به خطا رفته اند، و فراموش كرده اند كه مسافرند، و تازه به اولین منزل رسیده اند، و معلوم است كه مسافر باید بیش از هر چیز رعایت حال خود را در وطن و در سر منزلی كه به سوی آن راه افتاده بكند، و اگر نكند جز ضلالت و هلاكت سرنوشتی دیگر ندارد.

شخص سوم برمی خیزد و می گوید: آقایان در این منزل تنها از آنچه دارید باید آن مقداری را بخورید كه امشب بدان نیازمندید، و بقیه را برای راه دور و درازی كه در پیش دارید ذخیره كنید، و فراموش نكنید كه وقتی از وطن بیرون می شدید از شما چه خواستند، در مراجعت باید آن خواسته ها را برآورده كرده باشید، و نیز فراموش نكنید كه خود شما از این سفر هدفی داشتید، باید به آن هدف برسید.

تنها راه صحیح رفع اختلاف ، راه دین است

تنها راه صحیح رفع اختلاف راه دین است

و به همین جهت خدای سبحان (كه انسانها را بهتر از خود انسانها می شناسد، چون خالق آنان است ) شرایع و قوانینی برای آنان تاءسیس كرد، و اساس آن شرایع را توحید قرار داد،

كه در نتیجه هم عقاید بشر را اصلاح می كند، و هم اخلاق آنان ، و هم رفتار شان را، و به عبارتی دیگر اساس قوانین خود را این قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقیقت امر او چیست ؟ از كجا آمده ؟ و به كجا می رود؟ و اگر می رود باید در این منزلگاه موقت چه روشی اتخاذ كند؟ كه برای فردایش سودمند باشد؟.

پس تشریع دینی و تقنین الهی تشریعی است كه اساسش تنها علم است و بس همچنانكه فرمود: (ان الحكم الا لله ، امر ان لا تعبدوا الا ایاه ، ذلك الدین القیم ، ولكن اكثر الناس لا یعلمون .

و نیز در آیات مورد بحث فرمود:





فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین ، و انزل معهم الكتاب بالحق لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه





و بطوریكه ملاحظه می كنید بعثت انبیا را مقارن و تواءم با بشارت و تهدید كرده ، كه همان فرستادن كتابی است مشتمل بر احكام و شرایعی كه اختلافشان را از بین می برد.

اعتقاد به معاد و نقش آن در زندگی انسان

و از همین باب است آیه شریفه : (و قالوا ما هی الاحیاتنا الدنیا، نموت و نحیا، و ما یهلكنا الا الدهر، و ما لهم بذلك من علم ،ان هم الا یظنون ) چونكه كفار اگر اصرار داشتند به این گفتار، برای این نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند، بلكه بیشتر برای این بود كه از زیر بار احكام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن است كه زندگی دنیا را با عبودیت واطاعت از قوانین دینی منطبق سازند، قوانینی كه مواد و احكامی از عبادات و معاملات و سیاسات دارد.

و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدین به دین ، و آن هم مستلزم پیروی احكام دین در زندگی است ، و مستلزم آن است كه در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد باشند، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگی اجتماعی را بر صرف زندگی دنیا قرار دادند، بدون اینكه نظری به ماورای آن داشته باشند.

و همچنین آیه شریفه : (ان الظن لا یغنی من الحق شیئا، فاعرض عمن تولی عن ذكرنا و لم یرد الا الحیوة الدنیا، ذلك مبلغهم من العلم )

كه می فرماید كفار زندگی خود را بر اساس جهل و گمان بنا كرده اند، و خدای تعالی كه مردم را به سوی دارالسلام می خواند دین خود را براساس حق و علم بنا كرده و رسول هم ایشان را به روشی دعوت می كند كه مایه حیات آنان است .

و می فرماید: (یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما یحییكم ) و این حیات همان است كه آیه زیر بدان اشاره نموده ، می فرماید: (و من كان میتا فاحییناه ، و جعلناله نورا یمشی به فی الناس ، كمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها.

و نیز فرموده : (افمن یعلم انما انزل الیك من ربك الحق ، كمن هو اعمی ؟ انما یتذكر اولواالالباب ).

ستایش فراوان علم و علما در قرآن كریم خود سخن كسانی كه اساس دین را برجهل تقلید می دانند باطل می كند

و نیز فرموده : (قل هذه سبیلی ادعوا الی اللّه علی بصیرة ، انا و من اتبعنی ، و سبحان اللّه و ما انا من المشركین ).

و نیز فرموده : (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون ؟ انما یتذكر اولوا الالباب ) و باز فرموده : (یعلمهم الكتاب والحكمه ، و یزكیهم ) و از این قبیل آیاتی دیگر.

و قرآن كریم پراست از آیاتی كه علم را می ستاید، و مردم را به سوی آن می خواند، و تشویق می كند،

و تو را همین بس كه به قول بعضی ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهلیت خوانده است .

پس این چقدر از انصاف به دور است كه كسی بگوید دین اساسش بر تقلید و جهل و ضدیت با علم است ، گویندگان این سخن دروغ كسانی هستند كه سرگرم علوم طبیعی و اجتماعی شده ، و در آن علوم اثری از معارف مربوطه به ماورای طبیعت نیافتند، در نتیجه خیال كردند عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است ، و چه خطای بزرگی كردند، و در این پندار و حكمشان چه خبطی مرتكب شدند.

آنگاه از طرفی دیگر هم نگاه كردند به جوامع دین دار، البته آنهائی كه با اموری هوسرانی می كردند، ونامش را دین می گذاشتند، در حالی كه حقیقتی جز شرك نداشت ، و خدا و رسولش ازشرك بیزارند، آن وقت از سوی دیگر به طرز دعوتهای دینی نظر كردند كه مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت می كند، در حالی كه نه دین عبارت بود از هوسرانی ، و نه دعوت دینی عبارت بود از دعوت به اطاعت كوركورانه ، چون دین شاءنش اجل از این است كه بشر را دعوت به جهل و تقلید كند، و ساحتش مقدس تر از آن است كه مردم را به عملی دعوت كند كه علم همراهش نباشد، و یا به طریقه ای بخواند كه هدایت و كتابی روشنگر نداشته باشد، و چه كسی ستمگرتر است از كسی كه چنین افترائی به خدا ببندد و یا به حق بعد از آمدنش تكذیب كند.

اختلاف در خود دین

اختلاف در خود دین

و سخن كوتاه آنكه خدای تعالی (كه مخبری است صادق ) به ما خبر داده : اولین رفع اختلافی كه در بشر صورت گرفته به وسیله دین بوده ، و اگر قوانین غیر دینی هم به این منظور درست كرده اند الگویش را از دین گرفته اند. و نیز خبر می دهد به اینكه ، همین دینی كه مایه رفع اختلاف بود به تدریج مورد اختلاف در میان بشر قرار گرفت ، این بار در خود دین اختلاف كردند، و این اختلاف را حاملان دین و گردانندگان كلیسا و كسانی كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتی كه به یكدیگر می ورزیدند و تنها به انگیره سركشی و ظلم به راه انداختند، همچنانكه خدای تعالی فرمود: (شرع لكم من الدین ما وصی به نوحا و الّذی اوحینا الیك ، و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ، ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه ) تا آنجا كه می فرماید: (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم و لولا كلمة سبقت من ربك الی اجل مسمی لقضی بینهم ).

و نیز فرموده : (وما كان الناس الا امة واحدة ، فاختلفوا، و لولا كلمه سبقت من ربك لقضی بینهم فیما فیه یختلفون ).

و منظور از كلمه ای كه در این دو آیه بدان اشاره شد، همان كلامی است كه در آغاز خلقت به آدم فرمود كه : و لكم فی الارض مستقر و متاع الی حین ).

و اختلاف در دین را مستند به بغی (حسادت و طغیان ) كرد نه مستند به فطرت ، و این برای این جهت بود كه دین فطری است ، و چیزی كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونگی می پذیرد و نه گمراهی ، و در نتیجه حكمش مختلف نمی شود، همچنانكه درباره فطری بودن دین فرموده : (فاقم وجهك للدین حنیفا، فطرة اللّه التی فطرالناس علیها، لا تبدیل لخلق اللّه ، ذلك الدین القیم ).

این فرازهائی بود كه در حقیقت زیربنای تفسیر آیه مورد بحث است .

انسان بعد از دنیا

انسان بعد از دنیا

سپس خدای تعالی خبر می دهد از اینكه انسان به زودی از این زندگی اجتماعیش كوچ نموده در عالمی دیگر و منزلگاهی دیگر فرود می آید، و آن عالم را برزخ نامیده ، و فرموده : كه بعد از آن منزلگاه منزلی دیگر هست ، كه سرمنزل انسانها است ، و آن را خانه آخرت نامیده ،

چیزی كه هست او در زندگی بعد از دنیا حیاتی انفرادی دارد، دیگر زندگیش اجتماعی نیست ، به این معنا كه ادامه زندگی در آنجا احتیاج به تعاون و اشتراك و همدستی دیگران ندارد، بلكه سلطنت و حكمرانی در تمامی احكام حیات در آن عالم از آن خود فرد است ، هستیش مستقل از هستی دیگران ، و تعاون و یاری دیگران است .

از اینجا می فهمیم كه نظام در آن زندگی غیر نظام در زندگی دنیای مادی است چون اگر نظام آنجا هم مانند نظام دنیا بود چاره ای جز تعاون و اشتراك نبود و لیكن انسان زندگی مادیش را پشت سر گذاشته ، به سوی پروردگارش روی آورده ، و در آنجا تمامی علوم عملیش نیز باطل می شود، دیگر لزومی نمی بیند كه دیگران را استخدام كند، و در شؤ ون آنان تصرف نماید، و دیگر احتیاجی به تشكیل اجتماعی مدنی و تعاونی احساس نمی كند (آنطور كه گفتیم زندگی دنیا مجبورش كرد به اینكه تشكیل اجتماع دهد).

او نیز سایر احكامی هم كه در دنیا داشت در آن عالم ندارد، و در آن عالم تنها و تنها سروكارش با اعمالی است كه در دنیا كرده ، یا نتیجه هائی است كه حسنات و سیئاتش ببار آورده و در آن عالم جز به حقیقت امر بر نمی خورد آنجاست كه نباء عظیم برایش آشكار می شود، آن نبای كه در دنیا بر سرش اختلاف داشتند، همچنانكه فرمود: (ونرثه ما یقول و یاتینا فردا).

و نیز در این باره فرموده : (لقد جئتمونا فرادی كما خلقناكم اول مرة ، و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ، و مانری معكم شفعاءكم الذین كنتم زعمتم انهم فیكم شركاء، لقد تقطع بینكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون ).

و نیز فرموده : (هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت ، و ردواالی اللّه مولیهم الحق و ضل عنهم ماكانوایفترون ) و نیز فرموده : (یوم تبدل الارض غیر الارض ، و السموات و برزوا لله الواحد القهار).

و باز فرموده : (وان لیس للانسان الا ما سعی ، وان سعیه سوف یری ، ثم یجزیه الجزاء الاوفی ).

و آیاتی دیگر كه می فهمانند بعد از مرگ ، آدمی تنها است ، و یگانه همنشین او عمل او است ، و دیگر اثری از احكام دنیوی را در آنجا نمی بیند، و دیگر زندگی اجتماعی و بر اساس تعاون ندارد، و از آن علوم عملیه ای كه در دنیا به حكم ضرورت مورد عمل قرار می داد اثری نمی یابد، و كیفیت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزای عملش طوری است كه با زبان نمی شود بیان كرد.





كان الناس امة واحدة ...





(كان الناس امة واحدة ...) معنای كلمه (امت )، ریشه و موارداستعمال آن

كلمه (ناس ) معنایش معروف است ، و آن عبارت است از افرادی از انسان كه دور هم جمع شده باشند، امت هم بهمین معنا است ولی گاهی اطلاق می شود بر یك فرد، همچنانكه در آیه شریفه : (ان ابراهیم كان امة قانتا لله ) و گاهی بر زمان نسبتا طولانی نیز اطلاق می شود، مانند آیه : (واذكر بعد امة ) و آیه : (و لئن اخرنا عنهم العذاب الی امة معدوده ).

و نیز گاهی اطلاق می شود بر ملت و دین همچنانكه بعضی از مفسرین كلمه امت را در آیه شریفه : (ان هذه امتكم امة واحدة ، و انا ربكم فاتقون ) و نیز در آیه : ان هذه امتكم امة واحدة و انا ربكم فاعبدون ) به این معنا گرفته اند.

و اصل كلمه (امت ) از ماده (ام - یاءم ) گرفته شده كه به معنای قصد است ، و اگر بر جماعت اطلاق شده بر هر جماعتی اطلاق نشده ، بلكه بر جماعتی اطلاق می شود، كه افراد آن دارای یك مقصد و یك هدف باشند، و این مقصد واحد رابطه واحدی میان افراد باشد و بهمین جهت توانسته اند این كلمه را بر یك فرد هم اطلاق كنند، و همچنین در سایر موارد اطلاقش معنای قصد رعایت شده .

بیان مراد از امت واحده بودن انسان و اشاره به پیدایش دو اختلاف در میان آنها

و به هر حال ظاهر آیه دلالت می كند بر اینكه روزگاری بر نوع بشر گذشته كه در زندگی اتحاد و اتفاقی داشته ، به خاطر سادگی و بساطت زندگی امتی واحد بوده اند، و هیچ اختلافی بین آنان نبوده ، مشاجره و مدافعه ای در امور زندگی و نیز اختلافی در مذهب و عقیده نداشته اند دلیل براین معنا جمله بعد است كه می فرماید: (فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین ، و انزل معهم الكتاب ، لیحكم بینهم فیما اختلفوا فیه ،...) (چون بعثت انبیا و حكم كتاب در موارد اختلاف را نتیجه و فرع امت واحدة بودن مردم قرار داد).

پس معلوم می شود اختلاف در امور زندگی بعد از وحدت و اتحاد ناشی شده و دلیل بر اینكه در آغاز، اختلاف دومی ، یعنی اختلاف در دین نبود، جمله : (وما اختلف فیه الا االذین اوتوه بغیا بینهم ) است پس اختلاف در دین - تنها از ناحیه كسانی ناشی شده كه حاملان كتاب و علمای دین بوده اند و انگیزه آنان حسادت با یكدیگر و طغیان بوده است .

و اتفاقا همین برداشتی كه ما از آیه شریفه كردیم با اعتبار عقلی موافق است ، برای اینكه ما نوع انسانی را می بینیم كه لا یزال در مدارج علم و فكر بالا رفته ، و در طریق معرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پیشروی كرده و هماهنگ این پیشرفت اركان اجتماعیش روز بروز مستحكم تر شده است ، و توانسته است احتیاجات دقیق و رقیق تری را برآورد، و در برابر هجوم عوامل مخرب طبیعی ، و استفاده از مزایای زندگی ، مقاومت بیشتری از خود بروز دهد.

هر چه ما به قهقری و عقب تر برویم ، به رموز كمتری از زندگی بر می خوریم ، و نوع بشر را می بینیم كه به اسرار كمتری از طبیعت پی برده بودند، تا آنجا كه می بینیم نوع بشر چیزی از اسرار طبیعی را نمی داند، تو گوئی تنها بدیهیاءت را می فهمیده ، و به اندكی از نظریات فكری كه وسائل بقا را به ساده ترین وجه تاءمین می نموده دسترسی داشتند، مانند تشخیص گیاهان قابل خوردن ، و یا استفاده از پاره ای شكارها، و یا منزل كردن در غارها، و دفاع به وسیله سنگ و چوب و امثال اینها.

بررسی مسئله اختلاف از قدیم ترین عهد زندگی بشر

این حال انسان در قدیم ترین عهد و ما قبل تاریخ بوده ، و معلوم است مردمی كه حالشان اینچنین حالی بوده ، اختلاف مهمی نمی توانستند با هم داشته باشند، و فساد چشم گیری نمی توانسته در میان آنان بطور مؤ ثر پیدا شود، و مثال آنان مثل یك گله گوسفند بوده ، كه تك تك گوسفندان هیچ همی ندارد مگر همینكه او نیز مثل سایر افراد علف بهتری پیدا كند، و همه در یك جا گرد آیند با هم در مسكن و مرتع و آبشخور شركت داشته باشند.

با این تفاوت كه انسان از همان روزها هم قریحه استخدام را داشته ، كه بیانش گذشت ، و این اجتماع كه گفتیم اضطرار به گردن بشر گذاشته ، نمی تواند جلو آن قریحه را بگیرد، و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج یكدیگر این قریحه را از یاد او نمی برده ،

و او هر روز كه از تاریخش می گذشته یك قدم به سوی علم و قدرت پیش می گذاشته ، و به مزایای بیشتری از زندگی پی می برده ، و در طرز بهره گیری از منافع به طرق تازه تری راه می یافته .

و مساءله اختلاف در استعداد پهم از همان روز نخست در میان بشر بوده ، بعضی قوی و نیرومند و دارای سطوت بوده اند. و بعضی دیگر ضعیف ، وهمین خود باعث پیدایش اختلاف می شده ، اختلافی فطری كه قریحه استخدام به آن دعوت می كرده ، و می گفته حال كه تو توانائی و او ضعیف است ، از او استفاده كن ، و او را به خدمت خود در آور، پس همین قریحه فطری بود، كه او را به تشكیل اجتماع و مدنیت دعوت می كرده ، و باز همین قریحه فطری بوده كه او را به بهره كشی از ضعفا وا می داشته .

خواهی گفت : مگر ممكن است فطرت دو حكم متضاد داشته باشد؟ در پاسخ می گوئیم : در صورتی كه مافوق آن دو حكم حاكمی بوده باشد تا آن دو را تعدیل كند، هیچ مانعی ندارد، و این تنها در مساءله احكام فطری انسان نیست ، بلكه در افعال او نیز این ناسازگاری هست ، زیرا قوای او بر فعلی از افعال او با یكدیگر زور آزمائی می كنند (شهوتش او را دعوت به انجام كاری نامشروع می كند، و نیروی عقلش او را از آن كار باز می دارد) جاذبه و شهوت شكم او را به خوردن غذائی سنگین و زیانبخش دعوت می كند، و عقلش او را از این كار باز می دارد، و هر نیروئی را آنقدر آزادی می دهد كه به نیروهای دیگر صدمه وارد نیاید.

و تزاحم در دو حكم فطری در مورد بحث نیز مانند همان تزاحم است ، درست است كه تشكیل اجتماع و مدنیت به حكم فطرت ، و آنگاه ایجاد اختلاف آن هم به حكم فطرت دو حكم متنافی است از فطرت ، و لیكن خدای تعالی این تنافی را به وسیله بعثت انبیا و بشارت و تهدید آن حضرات ، و نیز به وسیله فرستادن كتابهائی در بین مردم و داوری در آنچه با هم بر سر آن اختلاف می كنند برداشته است .

تفسیرهای دیگری بر (كان الناس امة واحدة ) و نقد ورد آنها

پس با این بیان فساد گفتار مفسرینی كه گفته اند: (مراد از آیه مورد بحث این است كه مردم در سابق همه دارای هدایت بوده اند، و اختلاف بعد از نزول كتاب و به انگیره بغی و حسد بوده ) روشن می گردد، چون این مفسرین غفلت كرده اند از اینكه آیه شریفه می خواهد دو اختلاف اثبات كند، نه یك اختلاف ، كه بیانش گذشت ، و نیز غفلت كرده اند از اینكه اگر بشر همه دارای هدایت بوده اند، و هدایت یكی بوده و اختلافی در آن نبوده ، پس چه چیز موجب و مجوز بعث انبیا و فرستادن كتاب و دنبالش پدید آمدن اختلاف و اشاعه فساد و طغیان غرائز كفر و فجور و مهلكات اخلاقی شد؟ با اینكه همه اینها در باطن بشر پوشیده و پنهان بوده است ؟.

و نیز با این بیان فساد گفتار یك عده مفسر دیگر روشن می شود كه گفته اند: منظور آیه این است كه مردم امت واحده ای در ضلالت بودند، چون اگر منظور این نبود، وجهی نداشت كه دنبالش بفرماید: (پس خدا انبیا را برانگیخت ...)

و وجه فساد این گفتار این است كه این مفسرین غفلت كرده اند از اینكه خدای سبحان خودش این ضلالت را ذكر كرده و بطور اشاره فرموده : (فهدی اللّه الذین آمنوالما اختلفوا فیه من الحق باذنه ) و فرموده این ضلالت تنها از ناحیه علمای دین ، و بعد از نزول كتاب و بیان آیات خدا ناشی شده و اگر قبل از بعثت انبیا مردم همگی گمراه بوده گرفتار كفر و نفاق و معاصی بوده اند، دیگر معنا ندارد این ضلالت را به علمای دین نسبت دهد.

و باز از بیان گذشته ما اشكالی كه به گفتار بعضی دیگر از مفسرین وارد است روشن می شود، چه آن مفسر گفته : منظور از كلمه (ناس ) بنی اسرائیل است ، نه عموم مردم ، چون خدای سبحان در جای دیگر عین این اختلاف و بغی را به بنی اسرائیل نسبت داده فرمود: (فما اختلفوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم ).

و اشكال این تفسیر این است كه هیچ دلیلی بر آن نیست ، و صرف اینكه طایفه ای از بشر دچار بغی شده اند، دلیل نمی شود كه هر جا سخن از بغی می رود بگوئیم مراد همان قومند.

و از همه اینها فاسدتر تفسیر كسی است كه گفته : منظور از كلمه : (ناس ) در آیه شریفه خصوص حضرت آدم (علیه السلام ) است ، و معنای آیه این است كه آدم امت واحده و تنها كسی بود كه هدایت داشت ، وبعد از او ذریه اش اختلاف كردند، و خدا انبیائی برانگیخت ...، و آیه شریفه نه از اول تابه آخرش با این تفسیر مطابقت دارد، و نه حتی بعضی از جملاتش با آن مساعد است .

تفسیر بعضی كه مفاد آیه را مدنی بالطبع بودن انسان در همه ادوار تاریخ پنداشته اند

و باز با بیان ما فساد این گفتار روشن می شود كه بعضی گفته اند: كلمه (كان ) در آیه اصلا معنای زمان را نمی دهد، همچنانكه در جمله : (وكان اللّه عزیزا حكیما) كلمه (كان ) منسلخ از زمان است ، و معنای آیه این است كه مردم همه از این جهت كه مدنی به طبعند یك امتند، چون مدنیت به طبع اختصاص به یك نسل و دو نسل ندارد، بلكه هر جا و در هر زمانی انسانی یافت شود، بالطبع مدنی است ، چون زندگیش بدون اجتماع با افراد دیگر تاءمین نمی شود، حوائجش آنقدر زیاد است كه خودش به تنهائی نمی تواند آنها را برآورد، و دایره لوازم زندگیش آنقدر وسیع است كه جز به اجتماع و تعاون با افراد دیگر و مبادله در مساعی تاءمین نگشته به حد كمال نمی رسد.

آری او باید از دسترنج خود آنچه خودش احتیاج دارد به خود اختصاص داده ، مازاد آن را به دیگران كه كارهائی دیگر دارند بدهد، و در مقابل آنچه از دست آورد دیگران احتیاج دارد بگیرد، تا همه حوائج زندگیش تاءمین گردد.

این وضع انسان است كه هیچ وقتی از اوقات بی نیاز از زندگی دسته جمعی نبوده ، تاریخ هم تا آنجا كه در دست است این معنا را تاءیید می كند، برای اینكه می فهماند تشكیل اجتماع یك امر تحمیلی نبوده ، بلكه به مقتضای فطرت بشر بوده ، چیزی كه هست همین مدنیت كه مایه قوام زندگی بشر بوده ، مایه اختلاف نیز می شده ، و نظام اجتماع را دچار اختلال می كرده ، و بهمین جهت خدای تعالی به خاطر عنایت شدیدی كه به سعادت این نوع داشته ، شرایعی تشریع كرده ، تا این اختلاف را برطرف سازد، و این شرایع را با بعث انبیا و بشارت و انذار آنان ، و با فرستادن كتابی حاكم به همراه انبیا ابلاغ فرموده ، تا در موارد اختلاف مورد استفاده قرار گیرد.

پس حاصل معنای آیه بنابراین تفسیر این شد كه مردم بر حسب طبع مدنی هستند، و هرگز از زندگی دسته جمعی بی نیاز نیستند، و همین زندگی دسته جمعی خود مایه اختلاف است ، و این اختلاف بود كه بعثت انبیا و فرستادن كتابهای آسمانی را موجب گردید.

سه وجه در رد گفتار مفسرین فوق الذكر

و این معنی صحیح نیست زیرا اولا: این مفسر مدنیت را طبع اولی انسان گرفته ، و اجتماع و اشتراك در زندگی را از لازمه ذاتی این نوع دانسته در حالی كه خواننده عزیز توجه فرمود كه گفتیم اضطرار و ناچاری باعث شد بشر زیر بار زندگی اجتماعی برود، نه اینكه لازمه ذات او باشد، و باز توجه فرمودی كه قرآن بر خلاف گفتار این مفسر دلالت دارد.

و ثانیا در آیه شریفه بعثت انبیا را نتیجه مستقیم امت واحده بودن بشر قرار داده ، و اگر منظور از امت واحده بودن مساءله مدنیت بالطبع باشد،این نتیجه گیری درست نیست ، چون ربطی به هم ندارند، مگر اینكه اول اختلاف را نتیجه امت واحده بودن بگیریم ، بعدا بعثت انبیا را نتیجه اختلاف قراردهیم ، پس باید در كلام مرتكب تقدیر شویم ، و بگوئیم تقدیر آیه چنین است : (ناس امت واحده ای بودند، بعد در آنان اختلاف پدید آمد، پس خدای تعالی انبیا رابرانگیخت تا رفع اختلاف كنند)، و تقدیر گرفتن خلاف ظاهر است ، علاوه بر اینكه خود آن مفسر حاضر به تقدیر گرفتن نیست .

و ثالثا: بنابر تفسیر نامبرده در آیه شریفه تنها یك اختلاف ذكر شده ، در حالی كه آیه

شریفه صریح در این است كه اختلاف دو تا است .

چون می فرماید: (وانزل معهم الكتاب لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه )، معلوم می شود یك اختلافی قبل از بعثت انبیا و انزال كتب داشته اند، و به منظور رفع آن خدا انبیا را برانگیخته و آنگاه می فرماید: (و ما اختلف فیه (یعنی فی الكتاب ) الا االذین اوتوه )، یعنی اختلاف نكردند در كتاب مگر علمای كتاب ، و به انگیره حسدی كه به یكدیگر می ورزیدند، پس معلوم می شود این اختلاف اختلافی دیگر بوده ، و بعد از آمدن كتاب پدید آمده ، و دارندگان این اختلاف تنها علمای كتاب بوده اند نه همه مردم .

تفسیر آیه (فبعث الله النبیین و مندرین ) و وجه اینكه تعبیر به بعث و بنی شده نهارسال و رسول





فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین





خدای تعالی در این جمله از فرستادن انبیا تعبیر به بعث كرده ، نه ارسال و مانند آن ، و این بدان جهت است كه آیه از حال و روزی از انسان اولی خبر می دهد كه حال و روز خمود و سكوت او است ، و در چنین حالی تعبیر به بعث پیامبران مناسب تر از ارسال است ، چون كلمه بعث از خاستن و امثال آن خبر می دهد، و شاید همین نكته باعث شده كه از پیامبران هم تعبیر به نبیین كند، نه مرسلین ، و یا رسل ، علاوه بر اینكه حقیقت بعث و انزال كتاب به بیانی كه گذشت بیان حق برای مردم و تنبیه آنان به حقیقت امر وجودشان و حیاتشان ، و خبر دادن به ایشان است از اینكه مخلوق پروردگارشان هستند، پروردگاری كه همان اللّه است ، و معبودی جز او نیست و اینكه هر چه بكنند همان تلاششان تلاش برای رسیدن و بازگشتن به سوی خدا و به سوی روزی عظیم است ، و در دنیا در منزلی قرار دارند كه یكی از منازل سیر است ، منزلی كه به جز لهو و بازی و غرور حقیقتی ندارد، پس لازم است این حقیقت را در زندگی دنیا و كارهائی كه در دنیا می كنند مراعات نموده ، این معنا را نصب العین خود كنند، كه از كجا آمده و به كجا می روند؟ و چنین زمینه ای با كلمه (نبی ) مناسب تر است ، چون نبی به معنای كسی است كه اخبار ماوراء الطبیعه نزد او است ، و این معنا در كلمه (رسول ) نیست .

و در اینكه بعثت نبیین را به خدای سبحان نسبت داده ، این دلالت هست كه انبیا در تلقی وحی و تبلیغ رسالت خدا به سوی مردم دارای عصمتند، كه توضیح بیشتر آن در آخر بیان می آید. ان شاء اللّه .

و اما تبشیر و انذار (یعنی وعده به رحمت خدا و رضوان و بهشت او به كسانی كه ایمان آورده و تقوا پیشه كردند، و تهدید به عذاب خدای سبحان ، عذابی كه از خشم خدا ناشی می شود، به كسانی كه خدا و آیات او را تكذیب نموده نافرمانیش كنند) دو مرتبه از روشن ترین مراتب دعوت است ، چون انسانهای متوسط الحال بیشتر به منافع و مضار خود می اندیشند، هر چند كه اقلیتی هم هستند از بندگان صالح و اولیای خدا كه پای بند بهشت و دوزخ نبوده ، جز به خود خدا نمی اندیشند.





وانزل معهم الكتاب ، لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه





كلمه (كتاب ) صیغه (فعال ) از ماده (ك - ت - ب ) است ، و كتاب هر چند بر حسب اطلاق متعارفش مستلزم نوشتن با قلم بر روی كاغذ است ، و لیكن از آنجائی كه پیمانها و فرامین دستوری به وسیله كتابت و امضا انجام می شود، از این جهت هر حكم و دستوری را هم كه پیرویش واجب باشد، و یا هر بیان و بلكه هر معنای غیر قابل نقض را هم كتاب خوانده اند، قرآن كریم در این باره فرموده : (ان الصلوة كانت علی المؤ منین كتابا موقوتا) و احیانا خود قرآن را كتاب خوانده ، و فرموده : (كتاب انزلناه الیك مبارك )

و در اینكه فرموده : (فیما اختلفوا فیه ...)، دلالت بر معنائی است كه ما برای آیه كردیم ، و گفتیم معنایش این است كه (مردم همه یك امت بودند، و سپس اختلاف كردند، و خدا به منظور رفع اختلافشان انبیائی برانگیخت ...)

نخستین كتاب آسمانی كتاب نوح علیه السلام بوده است

و لام در كلمه (الكتاب ) یا لام جنس است ، و یا لام عهد ذهنی است ، و مراد از كتاب كتاب نوح (علیه السلام ) است ، به دلیل اینكه در آیه : (شرع لكم من الدین ما وصی به نوحا، و الّذی اوحینا الیك و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ) كه در مقام منت نهادن و بیان این حقیقت است كه شریعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامی شرایع سابقه است ، كه بر انبیای گذشته نازل شده ، به اضافه آن معارفی كه بخصوص پیامبر اسلام وحی شده ، پس شریعت مختص است به این انبیای عظام ، یعنی نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ).

و چون جمله : (و انزل معهم الكتاب لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه ...) دلالت داشت بر اینكه شرایع به وسیله كتاب تشریع شده .

در نتیجه آیه مورد بحث بانضمام آیه سوره شورا دلالت می كند براینكه اولا نوح (علیه السلام ) هم كتابی مشتمل بر شریعت داشته ، و در جمله : (و انزل معهم الكتاب لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه ) تنها همان كتاب - اگر الف و لام برای عهد باشد - و یا حداقل آن كتاب و سایر كتب آسمانی - اگر الف و لام برای جنس باشد - منظور است .

و ثانیا: دلالت دارد بر اینكه كتاب نوح اولین كتاب آسمانی مشتمل بر شریعت بوده ، چون اگر قبل از آن هم كتابی بوده ، قهرا باید شریعتی هم بوده باشد، و در آیه سوره شوری باید نام آن را برده باشد.

و ثالثا دلالت دارد بر اینكه این عهدی را كه خدای تعالی در جمله : (مردم همه امت واحدة ای بودند) به آن اشاره كرده ، قبل از بعثت نوح (علیه السلام ) بوده ، و نوح (علیه السلام ) در كتاب خود حل اختلاف آنان را كرده است .





و ما اختلف فیه الا االذین اوتوه بغیا بینهم





اختلاف در دین به وسیله علما و از طغیان و بغی پدید آمده است

در سابق گذشت كه گفتیم مراد از این اختلاف ، اختلاف بعد از آمدن شریعت ، و در خود شریعت ، و از ناحیه علمای دین و حاملین شریعت است ، و چون دین امری فطری است ، همچنانكه آیه : (فاقم وجهك للدین حنیفا فطرة اللّه التی فطرالناس علیها) بر آن دلالت دارد، بدین جهت خدای سبحان اختلاف واقع در دین را ناشی از بغی و حسادت و طغیان دانسته است .

و جمله : (الا الذین اوتوه ...) دلالت دارد بر اینكه مراد از این جمله اشاره به اصل ظهور اختلافات دینی است ، نه اینكه هر تك تك اشخاصی كه از صراط مستقیم منحرف شده ، و یا به دینی غیر دین خدا متدین گشته ، اهل طغیان و بغی است ، خلاصه منظور معرفی ریشه و سر منشاء اختلافات دینی است ، درست است كه تك تك منحرفین هم از صراط مستقیم منحرفند، و لیكن ریشه گمراهی این افراد باز همان علمای دینی هستند، كه از در بغی و طغیان اختلاف به راه انداختند، و باعث شدند مردم از دین صحیح و الهی محروم شوند.

سه طائفه كه خداوند آنان را معذور می داند

و خدای سبحان اهل بغی و طغیان را معذور نمی داند، ولی كسانی را كه امر بر آنان مشتبه شده ، و راه درستی به سوی دین درست نجسته اند، معذور می داند، و می فرماید: (انما السبیل علی الذین یظلمون الناس ، و یبغون فی الارض بغیر الحق ، اولئك لهم عذاب الیم ). و نیز درباره دسته دوم كه امر بر آنان مشتبه گشته می فرماید: و (آخرون اعترفوا بذنوبهم ، خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا، عسی اللّه ان یتوب علیهم ، ان اللّه غفور رحیم ).

(تا آنجا كه می فرماید) (وآخرون مرجون لامر اللّه ، اما یعذبهم ، و اما یتوب علیهم ، و اللّه علیم حكیم ).

و نیز در باره كسانی كه قدرت تحقیق نداشته ، و به خاطر اختلافی كه علمای دین در دین انداختند امر بر آنان مشتبه شده ، می فرماید: (الا المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان ، لایستطیعون حیلة ، و لا یهتدون سبیلا فاولئك عسی اللّه ان یعفو عنهم ، و كان اللّه عفوا غفورا).

فطری بودن دین با غفلت و اشتباه منافاتی ندارد

علاوه بر اینكه فطرت منافاتی با غفلت و اشتباه ندارد، بله با گمراهی عمدی و از روی بغی و طغیان منافات دارد، (و خلاصه هر چند دین خدا فطری است ، اما منافات ندارد كه در اثر ایجاد اختلاف علما، دین خدا دچار اختلاف شود، و عامه مردم هم به تبع ، دچار گمراهی گردند، و مسؤ ول هم نباشند، ولی علمائی كه عمدا اختلاف می كنند، بر خلاف فطرت خود قدم برداشته اند.

و بهمین جهت خدای تعالی بغی را مخصوص علما كرده ، كه آیات الهیه بر ایشان روشن بوده ، مع ذلك زیر بار نرفته اند و درباره آنان در جای دیگر فرموده : (و الذین كفروا و كذبوا بایاتنا اولئك اصحاب النار هم فیها خالدون .

و آیات در این باره بسیار زیاد است ، كه در تمامی آنها بعد از كلمه كفر تكذیب را هم اضافه كرد، تا اهل دوزخ را منحصر در كسانی كند كه با داشتن علم ، خدا و آیاتش را انكار كردند، و سخن كوتاه آنكه مراد از آیه شریفه این است كه این اختلاف یعنی اختلاف در دین به دست علمای دین در مردم می افتد.





فهدی اللّه الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق





این جمله مورد اختلاف را بیان می كند، كه آن عبارت است از حق ، حقی كه كتاب از ناحیه خدا آورده ، همچنانكه جمله : (وانزل معهم الكتاب بالحق ) نیز تصریح بدان دارد، در اینجا عنایت الهیه شامل رفع هر دو اختلاف با هم شده ،

یعنی جمله نامبرده هم شامل اختلاف در شؤ ون زندگی می شود، و هم شامل اختلافات در معارف حقه الهیه ، كه عامل اصلی آن اختلاف ، علمای دین بودند، و اگر هدایت را مقید به اذن خود كرد، بدین جهت بوده كه بفهماند اگر خدا مؤ منین را هدایت كرده ، نه از این باب بوده كه مؤ منین او را الزام كرده باشند، و بر او واجب كرده باشند، به خاطر ایمانشان ایشان را هدایت كند، چون خدای سبحان محكوم كسی واقع نمی شود، و كسی نمی تواند چیزی را بر او واجب كند، مگر اینكه خودش چیزی را بر خود واجب كند، و لذا فرمود: هر كه را هدایت كند به اذن خود هدایت می كند، یعنی اگر خواست هدایت نكند می تواند و جمله : (واللّه یهدی من یشاء الی صراط مستقیم ) به منزله تعلیل كلمه (باذنه ) است ، و معنای آیه چنین است كه اگر خدا دسته ای از مؤ منین را هدایت كرده به اذن خود كرده است ، چون او مجبور به هدایت كسی نیست ، هر كه را بخواهد هدایت می كند، و هر كه را بخواهد نمی كند، چیزی كه هست خودش خواست ه كه تنها كسانی را هدایت كند و به صراط مستقیم رهنمون شود كه ایمان داشته باشند.

نكاتی كه از آیه شریفه (كان الناس امة واحدة )استفاده می شود

پس از آیه شریفه چند نكته روشن گردید:

اول حد دین و معرف آن و اینكه دین عبارت است از روش خاصی در زندگی دنیا كه هم صلاح زندگی دنیا را تاءمین می كند، و هم در عین حال با كمال اخروی و زندگی دائمی و حقیقی در جوار خدای تعالی موافق است ، ناگزیر چنین روشی باید در شریعتش قوانینی باشد كه متعرض حال معاش به قدر احتیاج نیز باشد.

دوم اینكه دین از همان روز اولی كه در بشر آمد برای رفع اختلاف آمد، اختلاف ناشی از فطرت ، و سپس رو به استكمال گذاشت ، و در آخر رافع اختلافهای فطری و غیر فطری شد.

سوم اینكه دین خدا لایزال رو به كمال داشته ، تا آنجا كه تمامی قوانینی را كه همه جهات احتیاج بشر را در زندگی در برداشته باشد متضمن شده باشد، در این هنگام است كه دین ختم می شود و دیگر دینی از ناحیه خدا نمی آید، و به عكس وقتی دینی از ادیان خاتم ادیان باشد، باید مستوعب و در برگیرنده تمامی جهات احتیاج بشر باشد، و خدای تعالی در این باره می فرماید: (ما كان محمد ابا احد من رجالكم ، و لكن رسول اللّه و خاتم النبیین ) و نیز فرموده : (ونزلنا علیك الكتاب تبیانا لكل شی ء) و نیز فرموده : (وانه لكتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه ).

عنایت خدای تعالی به رفع اختلافات انسانها و هدایت بشر بسویكمال از راه بعث انبیا (ع )

چهارم اینكه هر شریعت لاحق ، كامل تر از شریعت سابق است .

پنجم اینكه علت بعثت انبیا و فرستادن كتاب و به عبارتی دیگر سبب دعوت دینی همان سیر بشر به حسب طبع و فطرتش به سوی اختلاف است ، همانطور كه فطرتش او را به تشكیل اجتماع مدنی دعوت می كند، همان فطرت نیز او را به طرف اختلاف می كشاند، و وقتی راهنمای بشر به سوی اختلاف فطرت او باشد، دیگر رفع اختلاف از ناحیه خود او میسر نمی شود، و لاجرم باید عاملی خارج از فطرت او عهده دار آن شود، و بهمین جهت خدای سبحان از راه بعثت انبیا و تشریع شرایع ، نوع بشر را به سوی كمال لایق به حالش و اصلاحگر زندگیش این اختلاف را برطرف كرد، و این كمال ، كمال حقیقی است ، كه داخل در صنع و ایجاد است ، قهرا مقدمه آنها یعنی بعثت انبیا هم باید داخل در عالم صنع باشد.

اما اینكه گفتیم خداوند نوع بشر را به سوی كمال حقیقیش هدایت نمود، بدین جهت است كه به حكم آیه : (الّذی اعطی كل شی ء خلقه ثم هدی ).

یكی از شؤ ون خدائی خدا این است كه هر چیزی را به آن نقطه ای كه خلقتش را تمام می كند هدایت نماید، و یكی از چیرهائی كه خلقت آدمی با آن تمام می شود، و اگر نباشد خلقتش ناقص می ماند، این است كه به سوی كمال وجودش در دنیا و آخرت هدایت شود.

همچنانكه باز خود خدای تعالی فرموده : (كلا نمد هولاء و هولاء من عطاء ربك ، و ما كان عطاء ربك محظورا).

و این آیه به خوبی می فهماند كه كار خدای تعالی همین امداد عطا است ، هر كسی را كه در راه حیاتش و وجودش محتاج مدد اوست مدد میدهد، و آنچه را كه مستحق است عطا می كند و عطای او از ناحیه او دریغ نمی شود مگر آنكه كسی با بهره نگرفتن خودش و از ناحیه خودش از گرفتن عطای او دریغ كند.

و معلوم است كه انسان خودش نمی تواند این نقیصه خود را تكمیل كند، چون فطرت خود او این نقیصه را پدید آورده ، چگونه می تواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت و مال خود را در زندگی اجتماعیش هموار كند؟.

و وقتی طبیعت انسانیت این اختلاف را پدید می آورد، و باعث می شود كه انسان از رسیدن به كمال و سعادتی كه لایق و مستعد رسیدن به آن است محروم شود، و خودش نمی تواند آنچه را فاسد كرده اصلاح كند، لاجرم اصلاح (اگر فرضا اصلاحی ممكن باشد) باید از جهت دیگری غیر جهت طبیعت باشد، و آن منحصرا جهتی الهی خواهد بود، كه همان نبوت است ، و وحی ، و به همین جهت خدای سبحان از قیام انبیا به این اصلاح تعبیر كرد به (بعث )، و در سراسر قرآن بعث را به خودش نسبت داده ، فرموده اوست كه در امت ها انبیا مبعوث می كند، با اینكه مساءله قیام انبیا مثل سایر امور، به ماده و روابط زمانی و مكانی نیز ارتباط دارد، اما همه جا بعث را به خودش نسبت داده ، تا بفهماند تنها خداست كه می تواند اختلافات بشر را حل كند.

پس نبوت حالتی است الهی (و اگر خواستی بگو) حالتی است غیبی ، كه نسبتش به حالت عمومی انسانها، یعنی درك و عمل آنها، نسبت بیداری است به خواب ، كه شخص نبی به وسیله آن ، معارفی را درك می كند كه به وسیله آن اختلافها و تناقض ها در حیات بشر مرتفع می گردد، و این ادراك و تلقی از غیب ، همان است كه در زبان قرآن وحی نامیده می شود، و آن حالتی كه انسان از وحی می گیرد نبوت خوانده می شود

تقریر دلیل و برهان برای نبوت عامه

از اینجا روشن می گردد كه این سه مقدمه ، یعنی :

1 - دعوت فطرت (منظور مؤ لف دعوت مستقیم فطرت نیست تا اشكال كنی كه خود ایشان فطری بودن مدنیت را انكار كردند بلكه منظور دعوت غیر مستقیم است یعنی فطرت او رابه استخدام دیگران دعوت می كند و این استخدام او را ناگزیر می سازد كه به زندگی مدنی تن در دهد. مترجم بشر را به تشكیل اجتماع مدنی .

2 - و دعوت آن به اختلاف ازیك طرف .

3 - و عنایت خدای تعالی به هدایت بشر به سوی تمامیت خلقتش از سوی دیگر، خود حجت و دلیلی است بر اصل مساءله نبوت ، و به عبارتی دیگر دلیل نبوت عامه است ، كه اینك برای خواننده عزیز تقریر میشود:

نوع بشر به حسب طبع بهره كش است ، و این بهره كشی و استخدام فطری او را به تشكیل اجتماع وا می دارد دارد، و درعین حال كار او را به اختلاف و فساد هم می كشاند، در نتیجه در همه شؤ ون حیاتش كه فطرت و آفرینش برآوردن حوائج آن شؤ ون را واجب می داند، دچار اختلاف می شود، و آن حوائج برآورده نمی گردد مگر با قوانینی كه حیات اجتماعی او رااصلاح نموده ، اختلافاتش را برطرف سازد و هدایت انسان به قوانین كذائی ، و در نتیجه به كمال و سعادتش به یكی از دو طریق ممكن می شود.

اول اینكه او را از راه فطرتش ملهم كند به اینكه چگونه اختلاف را برطرف سازد.

دوم به اینكه از راه دیگری كه خارج از فطرت و ذات خود بشر باشد، و چون راه اول كافی نیست چون گفتیم سبب پیدایش اختلاف خود فطرت بوده ، و معنا ندارد كه فطرت سبب حل اختلاف شود، ناگزیر باید از راه دوم صورت گیرد، و آن راه عبارت است از تفهیم الهی ، و غیر طبیعی ، كه از آن به نبوت و وحی تعبیر می كنیم .

به حكم عقل و تجربه راه رفع اختلافات انسانها منحصر در تفهیم الهی از راه وحی ونبوت است

و این برهان كه دیدید مركب از چند مقدمه بود، همه مقدماتش در قرآن كریم به صراحت آمده ، كه بیانش گذشت ، تجربه هم آن را از تاریخ زندگی بشر و اجتماعاتش مسلم كرده ، چون تا آنجا كه تاریخ نشان می دهد تمامی امتها كه در قرون گذشته یكی پس از دیگری آمده و سپس منقرض شده اند، بدون استثنا تشكیل اجتماع داده اند، و به دنبالش دچاراختلاف هم شده اند، و هر اجتماعی كه پیغمبری داشته به كمال و سعادت خود نائل گشته و از شر اختلاف نجات یافته است .

آری آنطور كه تاریخ نشان می دهد نه چنین سابقه ای در زندگی انسان وجود داشته ، كه روزی از روزهای زندگیش از مساءله استخدام دست برداشته باشد، و نه روزی كه حس استخدامش او را به تشكیل اجتماع وادار نكرده ، و به زندگی انفرادی قانعش ساخته باشد، و نه روزی كه اجتماع تشكیل یافته اش از اختلاف خالی باشد، و نه روزی كه اختلافش به غیر قوانین اجتماعی الهی برطرف شده باشد، و نه روزی كه فطرت و عقل خود او (البته فطرت و عقلی كه به نظر خود او سالم باشد) توانسته قوانینی وضع كند، كه اختلاف را از ریشه و فساد را از ماده كنده باشد.

چرا راه دور و دراز برویم ؟ برای به دست آوردن تمامیت این دلیل كافی است به جریان حوادث اجتماعی عصر حاضر بنگریم ، كه جلو چشم خود ما صورت می گیرد، و می بینیم كه اجتماعات بشری تا چه حد دچار انحطاط اخلاق و فساد بشریت شده ، و چه جنگهای خانمان براندازی تهدیدش می كند، كه هر یك میلیونها كشته به جای می گذارد، و تا چه حد زورگوئی بر بشریت مسلط شده ، و چطور بهره گیری از جان و مال و عرض مردم رواج یافته ، تازه همه این فسادها در عصری جریان دارد كه عصر تمدن و ترقی و عصر دانشش می خوانند!!! دیگر درباره اعصار گذشته كه عصر جاهلیت و ظلمت بوده چه احتمالی می توان داد؟! و اما اینكه گفتیم : عالم صنع و ایجاد هر موجودی را به سوی كمال لایقش سوق می دهد، مساله ای است كه تجربه و بحث آنرا اثبات كرده ، و همچنین اینكه گفتیم : وقتی خلقت و تكوین اقتضای اثری را داشت ، دیگر اقتضای خلاف آنرا ندارد.

این نیز امری است مسلم ، كه تجربه و بحث اثباتش كرده است ، و اما اینكه گفتیم (تنها تعلیم و تربیت دینی كه از مصدر نبوت و وحی صادر می شود می تواند اختلافات بشری را رفع و فساد ناشی از آن را اصلاح كند).

این نیز امری است كه هم بحث و هم تجربه آنرا اثبات كرده ،

بیان اینكه تجربه و بحث كرده وقتی خلقت و تكوین اقتصای اثری را داشت دیگراقتصای خلافت آنرا ندارد

اما اینكه بحث آن را اثبات كرده بیانش این است كه دین همواره بشر را به سوی معارف حقیقی و اخلاق فاضله و اعمال نیك دعوت می كند، و معلوم است كه صلاح عالم انسانی هم در همین سه چیز است :

1 - عقائد حقه .

2 - اخلاق فاضله .

3 - اعمال نیك .

و اما اینكه گفتیم تجربه آن را اثبات كرده ، بهترین دلیلش اسلام است كه در مدتی كوتاه كه در آن مدت در اجتماع مسلمانان حكومت كرد، از منحط ترین مردم صالح ترین اجتماع ساخت ، از راه تعلیم و تربیت نفوس آن مردم را اصلاح نمود، و آن مردم دیگران را اصلاح كردند حتی به جراءت می توان گفت اگر در عصر حاضر عصر حضارت و تمدن هم رگ و ریشه ای از جهات كمال در هیكل جوامع بشری دیده می شود، از آثار پیشرفت اسلامی و جریان و سرایت این پیشرفت در سراسر جهان است ، و این معنا را تجزیه و تحلیل بدون كمترین تردیدی اثبات می كند و خود ما ان شاء اللّه در محلی مناسب تر پیرامون آن بحث خواهیم داشت .

(نكته ششم ) دین اسلام كه خاتم ادیان است برای آخرین مرحلهكمال انسان تشریع شده است

ششم اینكه : دینی كه خاتم ادیان است ، برای استكمال انسان حدی قائل است ، چون پیامبر را آخرین پیامبر و شریعت را غیر قابل نسخ می داند، و این مستلزم آن است كه بگوئیم : استكمال فردی و اجتماعی بشر به حدی می رسد كه معارف و شرایع قرآن او را كافی است ، و به بیش از آن نیازمند نمی شود.

و این خود یكی از پیشگوئیهای قرآن است ، كه جریان تاریخ از عصر نزول قرآن تا به امروز كه قریب چهارده قرن است ، آن را تصدیق كرده ، زیرا می بینیم از آن روز تا به امروز نوع بشر در جهات طبیعی و اجتماعی چه گامهای بلندی در ترقی و تعالی برداشته ، و چه مسافت دوری را پیموده ، اما از جهت معارف حقیقیش و اخلاق فاضله اش (كه به خاطر همانها انسان بود، و بر سایر انواع حیوانات برتری داشت )، نه تنها یك قدم ترقی نكرده ، بلكه قدمهای زیادی به عقب و قهقرا برداشته ، و بالاءخره در مجموع كمالات روحی و جسمی (البته تواءم با هم ) تكاملی نكرده است ، (تا چه رسد به اینكه به جائی رسیده باشد كه قرآن و معارف آن كافیش نباشد).

شبهه شریعت اسلام قابل انطباق با همه اعصار نیست و پاسخ بدان

در این بحث بعضی ها گفته اند: قوانین عمومی چون به منظور صلاح حال بشر و اصلاح زندگی او است ، باید همواره با تحولات اجتماعی متحول شود، و با پیشرفت اجتماع پیشرفت كند، هر چه بشر به سوی كمال صعود می كند، باید قوانین او هم دوش به دوش او بالا رود، و شكی نیست كه وضع تمدن عصر حاضر با عصر نزول قرآن قابل مقایسه نیست ، و نسبت میان امروز و آن روز بشر قابل مقایسه با نسبت میان آن روز و روزگار عیسی بن مریم و موسی (علیهماالسلام ) نیست ، بلكه نسبت در طرف ما بیشتر و ترقی و تكامل بشر زیادتر بوده ، و همین تفاوت باعث می شود كه شرایع اسلام هم نسخ شود، و شریعتی دیگر قابل انطباق بر مقتضیات عصر حاضر تشریع گردد.

جوابش همان است كه گفتیم اسلام در تشریعش تنها كمالات مادی را در نظر نگرفته ، بلكه حقیقت وجود بشر را نیز منظور داشته ، و اصولا اساس شرایع خود را بر كمال و رشد روحی و جسمی هر دو با هم قرار داده ، و سعادت مادی و معنوی هر دو را خواسته است ، و لازمه این معنا آن است كه وضع انسان اجتماعی متكامل ، به تكامل دینی معیار قرار گیرد، نه انسان اجتماعی متكامل به صنعت و سیاست و بس ، و همین جا است كه امر بر دانشمندان مشتبه شده ، از بس در مباحث اجتماعی مادی غور و تعمق كرده اند، (و دیده اند ماده همواره در تحول و تكامل است اجتماع مادی هم مانند ماده تحول می پذیرد) پنداشته اند كه اجتماع مورد نظر دین هم همان اجتماعی است كه مورد نظر آقایان است ، لاجرم گفته اند: باید قوانین اجتماعی با تحول اجتماع متحول شود و هر چندی یك بار نسخ گردد، و قوانینی دیگر جایگزین قوانین قبلی شود.

در حالی كه خواننده عزیز توجه فرمود، كه گفتیم دین اساس شرایع خود را جسم تنها قرار نداده ، بلكه جسم و روح هر دو را منظور داشته .

و بنابراین اگر كسی بخواهد ناتمامی قوانین اسلام را اثبات كند، باید بگردد، یك فرد یا یك اجتماع دینی را پیدا كند، كه جامع تمامی تربیت های دینی و زندگی مادی باشد، یعنی آن زندگی مادی و معنوی را كه دین دعوت بدان می كند یافته باشد، آن وقت از او بپرسد آیا دیگر چیزی نقص داری كه محتاج به تكمیل باشد؟، و یا جهتی از جهات انسانیت تو و حیات تو دچار سستی هست كه محتاج تقویت باشد؟ یا نه ، اگر چنین فرد و چنین اجتماعی را پیدا كردیم ، آن وقت حق داریم بگوئیم : دین اسلام دیگر برای بشر امروز كافی نیست .

هفتم اینكه انبیا علیه السلام از هر خطائی معصومند.

گفتار در عصمت انبیا علیه السلام

نكته هفتم عصمت انبیا علی نبینا و آله و علیهم السلام گفتار

هفتمین نتیجه ای كه ما از آیه مورد بحث گرفتیم ، یعنی عصمت انبیا احتیاج به توضیح دارد، تا روشن شود چگونه آیه شریفه بر آن دلالت دارد، لذا می گوئیم : عصمت سه قسم است یكی عصمت از اینكه پیغمبر در تلقی و گرفتن وحی دچار خطا گردد، دوم عصمت از اینكه در تبلیغ و انجام رسالت خود دچار خطا شود، سوم اینكه از گناه معصوم باشد، و گناه عبارت است ازهر عملی كه مایه هتك حرمت عبودیت باشد، و نسبت به مولویت مولا مخالفت شمرده شود، و بالاخره هر فعل و قولی است كه به وجهی با عبودیت منافات داشته باشد. و منظور از عصمت ، وجود نیروئی و چیزی است در انسان معصوم كه او را از ارتكاب عملی كه جایز نیست چه خطا و چه گناه نگه می دارد.

و اما خطا در غیر آنچه گفتیم ، یعنی خطای در گرفتن وحی ، و خطای در تبلیغ رسالت ، و خطای در عمل ، از قبیل خطا در امور خارجی ، نظیر غلطهائی كه گاهی در حاسه انسان و ادراكات او و یا در علوم اعتباریش پیش می آید، مثلا در تشخیص امور تكوینی و اینكه آیا این امر صلاح است یا نه ؟ مفید است یا مضر؟ و امثال آن از محدوده بحث ما خارج است .

و به هر حال قرآن كریم دلالت دارد بر اینكه انبیا (علیه السلام ) در همه آن جهات سه گانه دارای عصمتند.

اما عصمت از خطا در گرفتن وحی و در تبلیغ رسالت ، دلیلش آیه شریفه مورد بحث است ، كه می فرماید: (فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین ، و انزل معهم الكتاب بالحق ، لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ما جائتهم البینات ، بغیا بینهم فهدی اللّه الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه )، چون ظاهر این آیه این است كه خدای سبحان انبیاء را مبعوث كرده برای تبشیر و انذار، و انزال كتاب ، (و این همان وحی است ) تا حق را برای مردم بیان كنند، حق در اعتقاد، و حق در عمل را، و به عبارت دیگر مبعوث كرده برای هدایت مردم به سوی عقاید حقه و اعمال حق ، و معلوم است كه این نتایج غرض خدای تعالی در بعثت انبیا بوده .

و از سوی دیگر خود خدای تعالی از قول موسی (علیه السلام ) حكایت كرده كه فرمود: (لا یضل ربی و لا ینسی ).

پس ، از آیه مورد بحث و این آیه می فهمیم خدا هر چه را بخواهد از طریقی می خواهد كه به هدف برسد و خطا و گم شدن در كار او نیست ، و هر كاری را به هر طریقی انجام دهد در طریقه اش گمراه نمی شود، و چگونه ممكن است غیر این باشد؟! وحال آنكه زمام خلقت و امر به دست او است ، و ملك و حكمرانی خاص وی است .

عصمت انبیا (ع ) از خطا در تلقی و در تبلیغ وحی

حال كه این معنا روشن شد، می گوئیم یكی از كارهای او بعثت انبیا و تفهیم معارف دین به ایشان است ، و چون این را خواسته ، البته می شود، یعنی هم انبیا را مبعوث می كند، و هم انبیا معارفی را كه از او می گیرند می فهمند، یكی دیگر از خواسته های او این است كه انبیا رسالت او را تبلیغ كنند، و چون او خواسته تبلیغ می كنند،و ممكن نیست نكنند، چون در جای دیگر فرموده : (ان اللّه بالغ امره ، قد جعل اللّه لكل شی ء قدرا) و نیز فرموده : (واللّه غالب علی امره و این همان عصمت از خطای درتلقی و تبلیغ است .

دلیل دیگر بر این عصمت آیه شریفه : (عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احدا، الا من ارتضی من رسول ، فانه یسلك من بین یدیه ، و من خلفه رصدا، لیعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم ، واحاط بما لدیهم ، و احصی كل شی ء عددا).

از ظاهر این آیه به خوبی بر می آید كه خدای تعالی رسولان خود را اختصاص می دهد به وحی : و از راه وحی به غیب آگاهشان نموده ، تاءییدشان می كند، و از پیش رو و پشت سرشان مراقبشان است ، و به منظور اینكه وحی به وسیله دستبرد شیطانها و غیر آنها دگرگون نشود به تمام حركات و سكنات آنان احاطه دارد، تا مسلم شود كه رسالات پروردگارشان را ابلاغ نمودند.

و نظیر این آیه در دلالت بر عصمت انبیا از خطا در تلقی و در تبلیغ ، آیه زیر است كه كلام ملائكه وحی را حكایت می كند، و می فرماید: (و ما نتنزل الا بامر ربك ، له ما بین ایدینا و ما خلف نا، و ما بین ذلك ، و ما كان ربك نسیا).

عصمت انبیا (ع ) از معصیت . و ذكر آیاتی كه بطور مطلق بر عصمت انبیا (ع ) دلالت دارند

این آیات همه دلالت دارد بر اینكه وحی از حین شروعش به نازل شدن ، تا وقتی كه به پیامبر می رسد، و تا زمانی كه پیغمبر آن را به مردم ابلاغ می كند، در همه این مراحل از دگرگونگی و دستبرد هر بیگانه ای محفوظ است .

البته این دو وجه و دو دلیلی كه ما آوردیم هر چند تنها عصمت انبیا در دو مرحله تلقی و تبلیغ را اثبات می كرد، و متعرض عصمت از گناه نبود، ولی ممكن است همین دو دلیل را طوری دیگر بیان كنیم ، كه شامل عصمت از معصیت هم بشود، به اینكه بگوئیم : هر عملی در نظر عقلا مانند سخن دلالتی بر مقصود دارد، وقتی فاعلی فعلی را انجام می دهد، با فعل خود دلالت می كند بر اینكه آن عمل را عمل خوبی دانسته ، و عمل جایزی شمرده است . عینا مثل این است كه با زبان گفته باشد این عمل عمل خوبی است ، و عملی است جایز.

حال اگر فرض كنیم كه از پیغمبری گناهی سر بزند، با اینكه خود او مردم را دستور می داد به اینكه این گناه را مرتكب نشوید، قطعا این عمل وی دلالت دارد بر تناقض گوئی او، چون عمل او مناقض گفتار او است ، و در چنین فرض این پیغمبر مبلغ هر دو طرف تناقض است ، و تبلیغ تناقض تبلیغ حق نیست ، چون كسی كه از تناقض خبر می دهد از حق خبر نداده ، بلكه از باطل خبر داده است ، چون هر یك از دو طرف طرف دیگر را باطل می داند، پس هر دو طرف باطل است ، پس عصمت انبیا در تبلیغ رسالت تمام نمی شود مگر بعد از آنكه از معصیت هم عصمت داشته باشند، و از مخالفت خدای تعالی مصون بوده باشند.

تا اینجا آیاتی از نظر خواننده گذشت ، كه به توجیهی تنها بر دو قسم عصمت ، و به توجیهی دیگر بر هر سه قسم دلالت می كرد، اینك آیاتی كه بطور مطلق دلالت بر عصمت می كنند از نظر خواهد گذشت .

آیاتی كه بطور مطلق بر عصمت دلالت می كنند

(اولئك الذین هدی اللّه ، فبهدیهم اقتده )

معلوم می شود انبیا (علیه السلام ) هدایتشان به اقتدا از دیگران نبوده ، این دیگرانند كه باید از هدایت آنان پیروی كنند.

آیه شریفه : (ومن یضلل الله فماله من هاد، و من یهدی اللّه فماله من مضل ) هم از هدایتی خبر می دهد كه هیچ عاملی آن را دستخوش ضلالت نمی كند.

(من یهدی اللّه فهو المهتد).

این آیه شریفه دستبرد و ضلالت هر مضلی را از مهتدین به هدایت خود نفی كرده ، می فرماید: در اینگونه افراد هیچ ضلالتی نیست ، و معلوم است كه گناه هم یك قسم ضلالت است ، به دلیل آیه شریفه : (الم اعهد الیكم یا بنی آدم ان لا تعبدوا الشیطان ؟ انه لكم عدو مبین و ان اعبدونی هذا صراط مستقیم ، و لقد اضل منكم جبلا كثیرا) كه هر معصیتی را ضلالتی خوانده ، كه با ضلال شیطان صورت می گیرد، و فرموده شیطان را عبادت مكنید، كه اوگمراهتان می كند.

پس اثبات هدایت خدائی در حق انبیا (علیه السلام )، و سپس نفی ضلالت از هر كس كه به هدایت او مهتدی شده باشد، و آنگاه هر معصیتی را ضلالت خواندن دلالت دارد بر اینكه ساحت انبیا از اینكه معصیتی از ایشان سر بزند منزه است ، و همچنین بری از اینند كه در فهمیدن وحی و ابلاغ آن به مردم دچار خطا شوند.

یكی دیگر از آن آیات كه بطور مطلق دلالت بر عصمت انبیا می كند آیه شریفه : (ومن یطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذین انعم اللّه علیهم ، من النبیین ، و الصدیقین ، و الشهداء و الصالحین ، و حسن اولئك رفیقا) است ، كه مردم را دو دسته كرده ، یكی آنهائی كه هدایت یافتنشان منوط بر اطاعت خدا و رسول است ، دیگر آن طایفه ای كه خدا بر آنان انعام كرده ، و غیر اطاعت عملی ندارند.

و به شهادت آیه شریفه : (اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم ، غیر المغضوب علیهم ، و لا الضالین ).

كه اوصاف افرادی را می شمارد كه خدا بر آنان انعام كرده ، می فرماید: اینان گمراه نیستند، و اگر از انبیا گناه صادر شود، و یا در فهم و یا در تبلیغ وحی خطا كنند، گمراه خواهند بود.

مؤ ید این معنا آیه زیر است كه می فرماید: (اولئك الذین انعم اللّه علیهم من النبیین من ذریة ابراهیم و اسرائیل و ممن هدینا و اجتبینا، اذا تتلی علیهم آیات الرحمن خروا سجدا و بكیا، فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة ، و اتبعوا الشهوات ، فسوف یلقون غیا) چون اولا دو خصلت را در انبیا جمع كرده ، یكی اینكه دارای انعامی از خدایند، دوم اینكه دارای هدایتند، چون در جمله : (و ممن هدینا و اجتبینا) حرف (من ) آورده ، كه بیانگر جمله : (انعم اللّه علیهم ...) باشد و دیگر اینكه به بیانی توصیفشان كرده كه در آن نهایت درجه تذلل در عبودیت است ، و جانشین آنان را به ضایع كردن نماز و پیروی شهوات توصیف نموده است .

و معلوم است كه از این دو دسته انسانها دسته دوم غیر دسته اولند، چون دسته اول رجالی ممدوح و مشكورند، ولی دسته دوم مذمومند، و وقتی مذمت دسته دوم این است كه پیروی شهوات می كنند، و در آخر دوزخ را خواهند دید، معلوم است كه دسته اول یعنی انبیا پیروی شهوات نمی كنند، و دوزخی نمی بینند، و این هم بدیهی است كه چنین كسانی ممكن نیست معصیت از آنان سربزند، حتی این دسته اگر قبل از نبوتشان هم پیروی شهوات می كردند، باز ممكن نبود كه دوزخ را دیدار نكنند، برای اینكه جمله : (اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا) اطلاق دارد، قبل از نبوت و بعد از نبوت یكسان است ، پس معلوم می شود كه انبیا حتی قبل از نبوتشان نیز معصوم بوده اند.

استدلال از طریق عقلی بر عصمت انبیاء

این استدلال شبیه و نزدیك به استدلال كسی است كه مساءله عصمت انبیا را از طریق عقلی اثبات كرده ، می گوید: ارسال رسل و اجرای معجزات به دست انبیا، خود مصدق دعوت ایشان است ، و دلیل براین است كه هیچ دروغی از ایشان صادر نمی شود، و نیز دلیل براین است كه اهلیت تبلیغ را داشته اند،

چرا؟ برای اینكه عقل آدمی انسانی را كه دعوتی دارد، و خودش كارهائی می كند كه مخالف آن دعوت است ، چنین انسانی را اهل و شایسته آن دعوت نمی داند، پس اجرای معجزات به دست انبیا خود متضمن تصدیق عصمت آنان در گرفتن وحی و تبلیغ رسالت و امتثال تكالیف متوجه به ایشان است .

ممكن است كسی به این استدلال اشكال كند كه مساءله دعوت انحصار به انبیا ندارد، مردم عادی و همین مردم كه شماعقل آنانرا دلیل بر عصمت انبیا گرفته اید خودشان هم دعوت دارند، چون اغراضی اجتماعی دارند، كه باید مردم را به سوی آن دعوت كنند، و بر دعوت خود پافشاری و تبلیغ هم می كنند و ما می بینیم كه گاهی می شود خود آنان قصور و یا تقصیرهائی در تبلیغ مرتكب می شوند، چرا چنین قصور و یا تقصیری در دعوت انبیا جایز نباشد؟ در پاسخ می گوئیم : تقصیر و قصور مردم به یكی از دو جهت است ، كه هیچ یك در مساءله دعوت انبیا نیست ، یا این است كه خودشان مختصر قصور و یا تقصیر را مضر نمی دانند، و در آن مسامحه می كنند، و یا این است كه غرضشان با رسیدن به مقداری از مطلوب حاصل می شود و به مختصر قناعت كرده از تمامی مطلوب صرفنظر می كنند: و خدای تعالی نه اهل مسامحه است ، و نه غرض و مطلوب او فوت شدنی است .

و نیز این اشكال بر آن وارد نیست كه كسی بگوید: ظاهر آیه : (فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفة ، لیتفقهوا فی الدین ، و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم ، لعلهم یحذرون ) با این دلیل نمی سازد، برای اینكه از هر فرقه طایفه ای را ماءمور به تبلیغ نموده كه دارای عصمت نیستند.

زیرا هر چند آیه شریفه در حق عامه مسلمانان است كه عصمت ندارند لیكن این را هم نمی خواهد بفرماید كه این طایفه مبلغ هر چه بگویند خدا تصدیق دارد، و سخن ایشان هر چه باشد بر مردم حجت است ، بلكه صرفا می خواهد اجازه تبلیغ دهد، و بفرماید این طایفه اجازه دارند آنچه را كه خوانده اند در اختیار مردم بگذارند: و آیه شریفه وقتی اشكال به آن دلیل می شد كه منظور معنای اول بوده باشد، نه دوم .

استدلال به آیه (و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله ) بر عصمت انبیاء

و یكی دیگر از ادله عصمت انبیا (علیه السلام ) آیه شریفه : (و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن اللّه ) می باشد، چون مطاع بودن رسول را غایت ارسال رسول شمرده ، و آنهم تنه غایت و یگانه نتیجه ، و این معنا به ملازمه ای روشن مستلزم آن است كه خدای تعالی هم همان را كه رسول دستور می دهد اراده كرده باشد،

و خلاصه آنچه رسول با قول و فعل خود از مردم می خواهد خدا هم بخواهد، چون قول و فعل هر یك وسیله ای برای تبلغ اند، حال اگر فرض كنیم رسول در تبلیغ خود مرتكب خطائی در قول یا فعل شود، و یا مرتكب خطائی در فهمیدن وحی گردد، این خطا را از مردم خواسته ، در حالی كه خدا از مردم جز حق نمی خواهد.

و همچنین اگر فرض كنیم معصیتی از رسول سربزند یا قولی و یا عملی از آنجا كه قول و فعل پیغمبر حجت است ، همین معصیت رااز مردم خواسته است ، در نتیجه باید بگوئیم یك قول یا فعل گناه در عین اینكه ، مبغوض و گناه است ، محبوب و اطاعت هم هست ، و خدا در عین اینكه آن را نخواسته ، آن را خواسته است و در عین اینكه از آن نهی كرده به آن امر نموده است ، و خدای تعالی متعالی از تناقض در صفات و افعال است .

و چنین تناقضی از خدا سر نمی زند، حتی در صورتی هم كه به قول بعضی ها تكلیف ما لایطاق را جایز بدانیم ، و بگوئیم برای خدا جایز است كه خلق را بما لا یطاق تكلیف كند، برای اینكه تكلیف به تناقض ‍ تكلیفی است كه خودش محال است ، نه اینكه تكلیف به محال باشد، دلیل اینكه تكلیفی است محال ، این است كه در مورد یك عمل هم تكلیف است هم لا تكلیف ، هم اراده است و هم لا اراده ، هم حب است و هم لا حب ، هم مدح است و هم ذم .

باز از جمله آیاتی كه بر عصمت انبیا دلالت دارد آیه شریفه زیر است : (رسلا مبشرین و منذرین لئلا یكون للناس علی اللّه حجة بعد الرسل ) برای اینكه ظهور در این دارد كه خدای سبحان می خواهد عذری برای مردم نماند: و در هر عملی كه معصیت و مخالفت با او است حجتی نداشته باشند، و نیز ظهور در این دارد كه قطع عذر و تمامیت حجت تنها از راه فرستادن رسولان (علیه السلام ) است ، و معلوم است كه این غرض وقتی حاصل می شود كه از ناحیه خود رسولان عمل و قولی كه با اراده و رضای خدا موافقت ندارد صادر نشود، و نیز خطائی در فهم وحی و تبلیغ آن مرتكب نشوند، و گرنه مردم در گنه كاری خود معذور خواهند بود، و می توانند حجت بیاورند كه ما تقصیری نداشتیم . زیرا پیغمبرت را دیدیم كه همین گناه را می كرد، و یا پیغمبرت به ما اینطور دستور داد، و این نقض غرض خدای تعالی است ، و حكمت خدا با نقض غرض نمی سازد.

اشكال به آیات استدلال شده بر عصمت انبیاء و پاسخ به آن

حال اگر بگوئی : همه آیاتی كه تا اینجا مورد استدلال قرار دادید بیش از این دلالت ندارد كه انبیا (علیهم السلام ) خطائی و معصیتی ندارند،

و این آن عصمتی كه ادعایش می كردید نیست ، برای اینكه عصمت بطوریكه قائلین به آن معتقدند عبارت است از نیروئی كه انسان را از وقوع در خطا و از ارتكاب معصیت باز دارد و این نیرو ربطی به صدور و عدم صدور عمل ندارد، بلكه مافوق عمل است ، مبدئی است نفسانی كه خودش برای خود افعالی نفسانی دارد، همچنانكه افعال ظاهری از ملكات نفسانی صادر می شود.

در پاسخ می گوئیم : بله ، درست است و لیكن آنچه ما در بحث های گذشته به آن احتیاج داریم ، همان نبودن خطا و گناه ظاهری از پیغمبر است ، و اگر نتوانیم اثبات آن نیروئی كنیم كه مصدر افعالی از صواب و طاعت است مضر به دعوی ما نیست .

علاوه بر اینكه ما می توانیم وجود آن نیرو را هم اثبات نموده بگوئیم : عصمت ظاهری انبیا ناشی از آن نیرو است ، به همان دلیلی كه در بحث از اعجاز و اینكه آیه : (ان اللّه بالغ امره قد جعل اللّه لكل شی ء قدرا) و همچنین آیه : (ان ربی علی صراط مستقیم ) چه دلالتی دارند، گذشت .

از این هم كه بگذریم اصولا می توانیم بگوئیم : هر حادثی از حوادث بطور مسلم مبدئی دارد، كه حادثه از آن مبدء صادر می شود، افعالی هم كه از انبیا صادر می شود، آن هم به یك و تیره ، یعنی همه صواب و اطاعت صادر می شود، لابد مستند به یك نیروئی است كه در نفس انبیا (علیه السلام ) هست ، و این همان قوه ای است كه شما دنبالش می گردید.

سبب و منشاء عصمت انبیا (ع ) نیرو و ملكه نفسانی آنها است نهعامل و سبب خارج از وجود ایشان

توضیح اینكه : افعالی كه از پیغمبری صادر می شود كه فرض كردیم همه اطاعت خداست ، افعالی است اختیاری ، عینا مانند همان افعال اختیاریه ای كه از خود ما صادر می شود، چیزی كه هست در ما همانطور كه گاهی اطاعت است همچنین گاهی معصیت است ، و شكی نیست در اینكه فعل اختیاری از این جهت اختیاری است كه از علم و مشیت ناشی می شود، و اختلاف فعل از نظر اطاعت و معصیت به خاطر اختلافی است كه در صورت علمیه آن فعل از نفس صادر می شود، اگر مطلوب - یعنی همان صورت های علمیه - پیروی هوس و ارتكاب عملی باشد كه خدا از آن نهی كرده ، معصیت سر می زند، و اگر مطلوب حركت در مسیر عبودیت و امتثال امر مولی باشد اطاعت محقق می شود.

پس اختلاف اعمال ما كه یكی اطاعت نامیده می شود و دیگری معصیت ، به خاطر اختلافی است كه در علم صادر از نفس ما وجود دارد،

(و گرنه ریخت و قیافه گناه و صواب یكی است و میان شكل عمل زنا و عمل زناشوئی هیچ فرقی نیست ) حال اگر یكی از این دو علم یعنی حركت در مسیر عبودیت و امتثال امر الهی ادامه یابد معلوم است كه جز اطاعت عملی از انسان سرنمی زند و اگر آن یكی دیگر یعنی حركت در مسیر هوای نفس كه مبداء صدور معصیت است ادامه یابد، (پناه می بریم به خدا) جز معصیت از انسان سر نخواهد زد.

و بنابر این صدور افعال از رسولخدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) به وصف اطاعت صدوری است دائمی و این نیست مگر برای اینكه علمی كه افعال اختیاری آن جناب از آن علم صادر می شود، صورت علمیه ای است صالح ، و غیر متغیر، و آن عبارت است از اینكه دائما باید بنده باشد، و اطاعت كند، و معلوم است كه صورت علمیه و هیاءت نفسانیه ای كه راسخ در نفس است ، و زوال پذیر نیست ، ملكه ای است نفسانی ، مانند ملكه شجاعت و عفت و عدالت و امثال آن ، پس در رسولخدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) ملكه نفسانیه ای هست كه تمامی افعالش از آن ملكه صادر است ، و چون ملكه صالحه ای است همه افعالش اطاعت و انقیاد خدای تعالی است ، و همین ملكه است كه او را از معصیت باز می دارد.

این معنا و علت عصمت آن جناب از جهت معصیت بود، اما از آن دو جهت دیگر، یعنی عصمت از خطا در گرفتن وحی ، و در تبلیغ و رسالت ، باز می گوئیم كه در آن جناب ملكه و هیاءت نفسانیه ای است كه نمی گذارد در این دو جهت نیز به خطا برود، و اگر فرض كنیم كه این افعال یعنی گرفتن وحی و تبلیغ آن و عمل به آن ، همه به یك شكل یعنی به شكل اطاعت و صواب از آن جناب صادر می شود، دیگر احتیاج نداریم كه قائل به وجود واسطه ای میان آن جناب و اعمالش شده ، چیزی را منضم به نفس شریف رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) بدانیم كه با وجود چنان چیزی افعال اختیاریه آن جناب به شكل اطاعت و صواب و بر طبق اراده خدای سبحان از آن جناب صادر شود، زیرا نه تنها احتیاج نداریم ، بلكه در آن صورت افعال اختیاریه آن جناب ازاختیاریت خارج می شود، زیرا در چنین فرضی اراده خود آن جناب تاءثری در كارهایش نخواهد داشت ، بلكه هر كاری كه می كند مستند به آن واسطه خواهد بود، و در این صورت خارج از فرض شده ایم ، چون فرض كردیم كه آن جناب نیز فردی از افراد انسان است ، كه هر چه می كند با علم و اراده و اختیار می كند، پس عصمت خدائی عبارت شد از اینكه خداوند سببی در انسان پدید آورد كه به خاطر آن تمامی افعال انسان نام برده به صورت اطاعت و صواب صادر شود، و آن سبب عبارت است از علم راسخ در نفس ، یعنی ملكه نفسانی كه بیانش گذشت .

گفتاری در نبوت

گفتاری در نبوت

خدای سبحان بعد از آنكه این حقیقت (یعنی وصف ارشاد مردم به وسیله وحی ) را در آیه مورد بحث و در بسیاری از موارد كلامش ذكر كرد، از مردانی كه متكفل این وظیفه اند تعبیرهائی مختلف كرده ، یعنی دو جور تعبیر كرده ، كه كانه نظیر تقسیم است یكی رسول ، و یكی هم نبی ، یك جا فرموده : (و جی ء بالنبیین و الشهداء).

و جائی دیگر فرموده : (یوم یجمع اللّه الرسل فیقول ماذا اجبتم ).

معنای (رسول ) و (نبی ) و فرق آن دو

و معنای این دو تعبیر، مختلف است ، رسول كسی است كه حامل رسالت و پیامی است ، و نبی كسی است كه حامل خبری باشد، پس رسول شرافت وساطت میان خدا و خلق دارد، و نبی شراف ت علم به خدا و به اخبار خدائی .

بعضی ها گفته اند: فرق میان نبی و رسول به عموم و خصوص مطلق است ، به این معنا كه رسول آن كسی است كه هم مبعوث است ، و هم مامور، به تبلیغ رسالت ، و اما نبی كسی است كه تنها مبعوث باشد، چه مامور به تبلیغ هم باشد و چه نباشد.

لیكن این فرق مورد تاءیید كلام خدای تعالی نیست ، برای اینكه می فرماید: (واذكر فی الكتاب موسی انه كان مخلصا و كان رسولا نبیا) كه در مقام مدح و تعظیم موسی (علیه السلام ) او را هم رسول خوانده ، و هم نبی ، و مقام مدح اجازه نمی دهد این كلام را حمل بر ترقی از خاص به عام كنیم ، و بگوئیم ، معنایش این است كه اول نبی بود بعدا رسول شد.

و نیز می فرماید: (و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لانبی ) كه در این آیه میان رسول و نبی جمع كرده ، درباره هر دو تعبیر به ارسلنا كرده است ، و هر دو را مرسل خوانده ، و این با گفتار آن مفسر درست در نمی آید.

لیكن آیه : (و وضع الكتاب و جی ء بالنبیین و الشهداء) كه همه مبعوثین را انبیا خوانده ، و نیز آیه : (ولكن رسول اللّه و خاتم النبیین ) كه پیامبر اسلام را هم رسول و هم نبی خوانده .

و همچنین آیه مورد بحث كه می فرماید: (فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین ) كه باز همه مبعوثین را انبیا خوانده ، و نیز آیاتی دیگر، ظهور در این دارد كه هر مبعوثی كه رسول به سوی مردم است نبی نیز هست .

و این معنا باآیه : (و كان رسولا نبیا، و رسولی نبی بود) منافات ندارد، چون در این آیه از دو كلمه رسول و نبی معنای لغوی آنها منظور است ، نه دو اسمی كه معنی لغوی را از دست داده باشد، در نتیجه معنای جمله این است كه او رسولی بود با خبر از آیات خدا، و معارف او.

و همچنین آیه : (و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبی ...)، چون ممكن است گفته شود، كه نبی و رسول هر دو به سوی مردم گسیل شده اند، با این تفاوت كه نبی مبعوث شده تا مردم را به آنچه از اخبار غیبی كه نزد خود دارد خبر دهد، چون او به پاره ای از آنچه نزد خداست خبر دارد، ولی رسول كسی است كه به رسالت خاصی زاید بر اصل نبوت گسیل شده است ، همچنانكه امثال آیات زیر هم به این معنا اشعار دارد.

(و لكل امة رسول ، فاذا جاء رسولهم ، قضی بینهم بالحق ) و آیه : (و ما كنا معذبین حتی نبعث رسولا).

و بنابر این پس نبی عبارت است از كسی كه برای مردم آنچه مایه صلاح معاش و معادشان است ، یعنی اصول و فروع دین را بیان كند، البته این مقتضای عنایتی است كه خدای تعالی نسبت به هدایت مردم به سوی سعادتشان دارد، و اما رسول عبارت است از كسی كه حامل رسالت خاصی باشد، مشتمل بر اتمام حجتی كه به دنبال مخالفت با آن عذاب و هلاكت و امثال آن باشد، همچنانكه فرمود: (لئلا یكون للناس ‍ علی اللّه حجة بعد الرسل ).

و از كلام خدای تعالی در فرق میان رسالت و نبوت بیش از مفهوم این دو لفظ چیزی استفاده نمی شود، و لازمه این معنا همان مطلبی است كه ما بدان اشاره نموده گفتیم :

رسول شرافت وساطت بین خدا و بندگان را دارد، و نبی شرافت علم به خدا و معارف خدائی را دارد، و به زودی خواهیم گفت انبیا بسیارند ولی خدای سبحان در كتاب خود نام و داستان همه را نیاورده همچنانكه خودش در كلام خود فرموده (ولقد ارسلنا رسلا من قبلك ، منهم من قصصنا علیك ، و منهم من لم نقصص علیك ) و آیاتی دیگر نظیر این .

انبیائی كه در قرآن از آنان یاد شده است

و از انبیا، آنانكه قرآن نامشان را آورده عبارتند از: 1 - آدم 2 - نوح 3 - ادریس 4 - هود 5 - صالح 6 - ابراهیم 7 - لوط 8 - اسماعیل 9 - یسع 10 - ذو الكفل 11 - الیاس 12 - یونس 13 - اسحاق 14 - یعقوب 15 - یوسف 16 - شعیب 17 - موسی 18 - هارون 19 - داوود20 - سلیمان 21 - ایوب 22 - زكریا 23 - یحیی 24 - اسماعیل صادق الوعد 25 - عیسی 26 - محمد (صلی اللّه علیهم اجمعین .

البته در آیات دیگری از قرآن كریم می بینید كه انبیائی دیگر نه به اسم بلكه با توصیف و كنایه ذكر شده اند. (الم تر الی الملا من بنی اسرائیل من بعد موسی اذ قالوا لنبی لهم ابعث لنا ملكا) كه مربوط است به جناب صموئیل و طالوت .

(او كالّذی مرّ علی قریة و هی خاویة علی عروشها) كه مربوط است به داستان جناب عزیز، كه صد سال به خواب رفت و دوباره زنده شد. (اذ ارسلنا الیهم اثنین فكذبو هما فعززنا بثالث ) (فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما). كه مربوط است به داستان جناب خضر البته افراد دیگری هم هستند كه قرآن كریم نامشان را آورده ولی نفرموده جزء انبیا بوده اند، مانند همسفر موسی كه قرآن تنها درباره اش فرموده : (و اذ قال موسی لفتیه ) و مانند ذی القرنین و عمران پدر مریم .

تعداد انبیا و انبیای اولوالعزم

و سخن كوتاه اینكه در قرآن كریم برای انبیا عدد معینی معین نكرده ، و عده آنان در روایات هم مختلف آمده ، مشهورترین آنها روایت ابی ذر از رسولخدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) است ، كه فرموده انبیا صد و بیست و چهار هزار نفر، و رسولان ایشان سیصد و سیزده نفر بودند.

البته این را هم باید دانست كه سادات انبیا یعنی اولوا العزم ایشان كه دارای شریعت بوده اند پنج نفرند: 1 - نوح 2 - ابراهیم 3 - موسی 4 - عیسی 5 - محمد (صلی الله علیه و آله و سلم )، كه قرآن درباره آنان فرموده : (فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل ).

و به زودی خواهد آمد كه معنای عزم در اولوا العزم عبارت است از ثبات بر عهد نخست ، كه از ایشان گرفته شد، و اینكه آن عهد را فراموش نمی كنند، همان عهدی كه درباره اش فرمود: (واذ اخذنا من النبیین میثاقهم ، و منك و من نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم و اخذنا منهم میثاقا غلیظا).

و نیز فرمود: (ولقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی ولم نجد له عزما) و هر یك از این پنج پیامبر صاحب شریعت و كتاب است چنانكه خداوند فرموده : (شرع لكم من الدین ما وصی به نوحا و الّذی اوحینا الیك و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ) و نیز فرمود: (ان هذا لفی الصحف الاولی صحف ابراهیم و موسی ).

و نیز فرمود: (انا انزلنا التوریه فیها هدی و نور یحكم بها النبیون - تا آنجا كه می فرماید - و قفینا علی آثار هم بعیسی بن مریم مصدقا لما بین یدیه من التوریا، و آتیناه الانجیل ، فیه هدی و نور - تا آنجا كه می فرماید - و انزلنا الیك الكتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه من الكتاب ، و مهیمنا علیه فاحكم بینهم بما انزل اللّه ، و لا تتبع اهوائهم عما جاءك من الحق ، لكل جعلنا منكم شرعه و منهاجا، و لو شاء اللّه لجعلكم امة واحدة ، و لكن لیبلوكم فیما آتیكم ).

و این آیات بیان می كند كه اولوا العزم دارای شریعت بوده اند و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) كتاب داشته اند، و اما كتاب نوح در سابق توجه فرمودید كه آیه شریفه : (كان الناس ‍ امة واحدة ...) به انضمام با آیه : (شرع لكم من الدین ما وصی به نوحا) بر آن دلالت داشتند، و این معنا یعنی انحصار شریعت و كتاب در پنج پیغمبر نام برده منافات ندارد با اینكه به حكم آیه : (و آتینا داود زبورا) داود (علیه السلام ) هم كتابی داشته باشد و همچنین آدم و شیث و ادریس كه به حكم روایات دارای كتاب بوده اند، برای اینكه كتاب نامبردگان كتاب شریعت نبوده . این را هم باید دانست كه یكی از لوازم نبوت وحی است ، و وحی نوعی سخن گفتن خدا است ، كه نبوت بدون آن نمی شود، چون در آیه : (انا اوحینا الیك كما اوحینا الی نوح و النبیین من بعده ) وحی را به تمامی انبیا نسبت داده ، و به زودی در سوره شوری ان شاء اللّه بحث مفصلی در این خصوص خواهد آمد.

بحث روایتی

بحث روایتی (شامل روایاتی در ذیل آیه (كان الناس ...)و پیرامون نبوت ومسائل آن )

در مجمع البیان از امام باقر (علیه السلام ) روایت آورده كه فرمود: (مردم قبل از نوح همه یك امت بوده ، و هدایتشان همان هدایت فطری بود، و از نظر دین داری و بی دینی و اهتدا و ضلالت دو قسم نبودند، تا آنكه خدا انبیا را مبعوث كرد آن وقت دو طایفه شدند.

و در تفسیر عیاشی از امام صادق (علیه السلام ) در ذیل همین آیه آمده كه فرمود: اینكه مردم یك امت بوده اند مربوط است به قبل از نوح ، شخصی پرسید: قبل از نوح همه مردم دارای هدایت بودند؟ فرمود: نه ، بلكه همه دارای ضلالت بودند، چون بعد از انقراض آدم و انقراض ذریه صالح او كسی بجز شیث وصی آدم باقی نماند و او به تنهائی نمی توانست دین خدا را اظهار كند، آن دینی را كه آدم و ذریه صالحش بر آن بودند چون قابیل همواره او را تهدید به كشتن می كرد،

كه اگر سخنی از دین به میان آوری به سرنوشت هابیل گرفتارت می كنم ناگزیر در میان مردم به تقیه و كتمان رفتار می كرد، در نتیجه مردم روز به روز گمراه تر می شدند تا آنكه كسی نماند مگر آنكه ارثی از گمراهی برده بود و شیث ناگزیر به جزیره ای در وسط دریا رفت ، باشد كه در آنجا خدا را عبادت كند، در همین موقع بود كه برای خدای تعالی بدا حاصل شد، و بنایش بر این شد رسولانی برانگیزد، و تو اگر مساءله بدا را از مردم بپرسی آن را انكار نموده می گویند خدا قضای هر چیز را رانده ، و دیگر كاری به هیچ كار ندارد، و دروغ می گویند زیرا مساءله رانده شدن قضا مربوط به سرنوشت سال به سال است ، كه درباره اش فرموده : (فیها یفرق كل امر حكیم ) یعنی مقدرات هر سال از شدت و رفاه و آمدن و نیامدن باران در آن شب معین می شود، عرضه داشتم مردم قبل از آمدن انبیا همه گمراه بودند، یا بر طریق هدایت ؟ فرمود: نه ، هدایتشان تنها همان هدایت فطری بود كه خدا بر آن فطرت خلقشان كرد، خلقتی كه در همه یكسان است ، و دگرگونی ندارد، خودشان كه نمی توانستند راه بیابند تا آنكه خدا هدایتشان كند، مگر نشنیدی كلام ابراهیم را كه به حكایت قرآن گفته : (لئن لم یهدنی ربی لاكونن من القوم الضالین ) یعنی میثاق الهی خود را فراموش خواهم كرد.

مؤ لف : اینكه فرمود: (نه هدایتشان تنها همان هدایت فطری بود) بیانگر معنای ضلالتی است كه در اول حدیث ذكر شده بود، می خواهد بفرماید: هدایت تفصیلی به معارف الهیه نداشتند، ولی هدایت اجمالی داشتند، و هدایت اجمالی با ضلالت یعنی جهل به تفاصیل معارف جمع می شود، همچنانكه در روایت مجمع كه در اول بحث گذشت به این معنا اشاره نموده ، فرمود: بر فطرت خدا بودند، نه هدایت داشتند و نه ضلالت .

و اینكه فرمود: (یعنی میثاق الهی خود را فراموش خواهم كرد) ضلالت را تفسیر می كند پس هدایت عبارت است از همینكه میثاق را حقیقتا به یاد داشته باشد، همچنانكه كاملین از مؤ منین همینطورند، و یا حداقل طبق رفتار نامبردگان رفتار كند، هر چند كه مانند آنان میثاق را حقیقتا به یاد نداشته باشد، واین حال سایر مؤ منین است ، و اطلاق كلمه هدایت بر حال اینگونه مؤ منین نوعی عنایت لازم دارد.

روایتی از امام صادق (ع ) در اثبات نبوت و وجود انبیاء الهی

و در توحید از هشام بن حكم روایت كرده كه گفت : زندیقی كه نزد امام صادق (علیه السلام ) آمده بود، از آن جناب پرسید: از چه راهی انبیاء و رسل را اثبات می كنی ؟

امام صادق (علیه السلام ) فرمود: مابعد از آنكه اثبات كردیم كه آفریدگاری صانع داریم ، كه ما فوق ما، و مافوق تمامی مخلوقات عالم است ، و صانعی است حكیم چنین صانعی جایز نیست كه به چشم مخلوقاتش ‍ دیده شود، و او را لمس كنند، و با او و او با مخلوقات خود نشست و برخاست كند، خلق با او و او با خلق بگو مگو داشته باشد.

پس ثابت شد كه باید سفرائی در خلق خود داشته باشد، تا آنان خلق را به سوی مصالح و منافعشان و آنچه مایه بقایشان است و تركش باعث فنایشان می شود هدایت كنند، پس ثابت شد كه خدا در میان خلق افرادی دارد كه خلق را از طرف او كه حكیم و علیم است به سوی نیكی ها امر می كنند، و از بدیها نهی می نمایند. در اینجا ثابت می شود كه خدا در خلق زبانهائی گویا دارد، كه همان انبیا و برگزیدگان از خلق اویند، حكمائی هستند مؤ دب به حكمت او، و به همان حكمت مبعوث شده اند، و در عین اینكه از نظر خلقت ظاهری مانند سایر افرادند از نظر حقیقت و حال غیر آنهایند، بلكه از ناحیه خدای حكیم علیم مؤ ید به حكمت و دلائل و براهین و شواهدند، شواهدی چون زنده كردن مردگان ، و شفا دادن جذامیان ، و نابینایان ، پس هیچ وقت زمین از حجت خالی نمی ماند، همواره كسی هست كه بر صدق دعوی رسول و وجوب عدالت خدا دلالت كند.

مؤ لف : این روایت بطوریكه ملاحظه كردید مشتمل است بر سه حجت و دلیل ، درباره سه مساءله از مسائل نبوت .

اول استدلال بر نبوت عامه كه اگر در كلام آن جناب دقت كنی خواهی دید كه درست همان را افاده می كند كه ما از جمله : (كان الناس امة واحدة ) استفاده كردیم ، (و گفتیم فطرت بشر او را به تشكیل اجتماع مضطر كرد، و هم به ایجاد اختلاف كشید، و چون فطرت اختلاف آور نمی تواند رافع اختلاف باشد، پس ناگزیر باید عاملی خارج از محیط و فطرت او عهده دار رفع اختلافش شود).

دوم استدلال بر اینكه پیغمبر باید به وسیله معجره تاءیید شود، و دلیلی كه امام (علیه السلام ) دراین باره آورده درست همان مطلبی است كه ما در بحث از اعجاز در تفسیر آیه : (وان كنتم فی ریب مما نزلنا علی عبدنا فاتوا بسورة من مثله ) بیان كردیم . سوم مساءله خالی نبودن زمین از حجت است ، كه ان شاء اللّه بیانش خواهد آمد.

روایتی مشهور در باره عدد انبیاء و رسل و كتب مرسله

و در معانی و خصال از عتبه لیثی از ابی ذر رحمه اللّه علیه نقل كرده كه گفت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) عرضه داشتم : انبیا چند نفر بودند؟ فرمود: صدو بیست و چهار هزار نفر، پرسیدم : مرسلین از آنان چند نفر بودند؟ فرمود: سیصد و سیزده نفر كه خود جمعیتی بسیارند، پرسیدم : اولین پیغمبر چه كسی بود؟ فرمود: آدم پرسیدم : آدم جزء مرسلین بود؟ فرمود: بله خدا او را به دست قدرت خود بیافرید، و از روح خود در او بدمید. آنگاه فرمود: ای اباذر چهار تن از انبیا سریانی بودند آدم ، و شیث ، و اخنوخ ، (كه همان ادریس باشد، و او اولین كسی است كه با قلم خط نوشت )، و چهارم نوح (علیه السلام )، و چهار نفر دیگر از عرب بودند هود، صالح ، شعیب ، و پیامبر تو محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) و اولین پیغمبر از بنی اسرائیل موسی ، و آخرین ایشان عیسی (و بین آندو) ششصد پیغمبر بودند.

پرسیدم : یا رسول اللّه خدای تعالی چند كتاب نازل كرده ؟ فرمود صد كتاب كوچك و چهار كتاب بزرگ ، و خدای تعالی پنجاه صحیفه بر شیث نازل كرد، و سی صحیفه بر ادریس و بیست صحیفه بر ابراهیم ، و چهار كتاب بزرگ تورات و انجیل و زبور و فرقان است .

مؤ لف : این روایت كه مخصوصا صدر آن متعرض عدد انبیا و مرسلین است ، از روایات مشهور است ، كه هم شیعه آن را نقل كرده و هم سنی در كتب خود نقل كرده اند، و این معنا را صدوق در خصال و امالی از حضرت رضا (علیه السلام ) از آباء گرامش از رسولخدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) و از زید بن علی از آباء گرامش از امیرالمؤ منین نقل كرده ، ابن قولویه هم در كامل الزیاره ، و سید در اقبال از امام سجاد (علیه السلام ) و در بصائر از امام باقر (علیه السلام ) نقل كرده اند. روایتی درباره مراد از (رسول ) و (نبی ) و اشاره به نسبت بین آن دو

و در كافی از امام باقر (علیه السلام ) نقل كرده كه در تفسیر آیه : (وكان رسولا نبیا...) فرمود: پیغمبری كه در خواب فرشته را می بیند، و صدای او را می شنود ولی خود فرشته را نمی بیند نبی ، و پیغمبری كه صوت فرشته را می شنود ولی در خواب فرشته را نمی بیند بلكه در بیداری می بیند رسول است .

مؤ لف : و در این معنا روایاتی دیگر آمده و ممكن است از امثال آیه : (فارسل الی هرون ) نیز این معنا استفاده شود، و معنای آن این نیست كه رسول كسی باشد كه فرشته وحی نزدش فرستاده شود، بلكه مقصود این است كه نبوت و رسالت دو مقام مخصوصند كه خصوصیت یكی رؤ یا و خصوصیت دیگری دیدن فرشته وحی است .

و چه بسا هر دو مقام در یك نفر جمع شود، و او دارای هر دو خاصیت باشد، و چه بسا می شود كه نبوت باشد و رسالت نباشد، و در نتیجه معنای رسالت البته از نظر مصداق نه مفهوم اخص از معنای نبوت خواهد بود، همچنانكه حدیث ابی ذر هم كه در سابق گذشت تصریح به این معنا می كرد، و می فرمود: پرسیدم : مرسلین از انبیا چند نفر بودند.

پس روشن گردید كه هر رسولی نبی هم هست ولی هر نبیی رسول نیست ،

روایاتی درباره انبیای الواالعزم (ع )

و با این بیان جواب از اعتراضی كه بعضی بر دلالت آیه : (و لكن رسول اللّه و خاتم النبیین ) كرده اند، كه تنها خاتمیت نبوت رامی رساند، نه خاتمیت رسالت را، و روایت ابی ذر و نظایر آن هم رسالت را غیر نبوت دانسته ، داده می شود.

به این بیان كه گفتیم نبوت از نظر مصداق اعم از رسالت است ، و معلوم است كه وقتی اعم موقوف شود اخص هم موقوف می شود، چون موقوف شدن اعم مستلزم موقوف شدن اخص است ، و همانطور كه خواننده توجه فرمود نسبت بین رسالت و نبوت عام و خاص مطلق است ، نه عام و خاص من وجه ، (كه رسالت از یك نظر عام و از نظری دیگر خاص و نبوت هم از یك نظر عام و از نظری دیگر خاص باشد).

و در كتاب عیون از حضرت ابی الحسن الرضا (علیه السلام ) روایت آورده كه فرمود: اولوا العزم از این جهت اولوا العزم نامیده شدند، كه دارای عزائم و شرایعند، آری همه پیغمبرانی كه بعد از نوح مبعوث شدند تابع شریعت و پیرو كتاب نوح بودند، تا وقتی كه شریعت ابراهیم خلیل برپا شد، از آن به بعد همه انبیا تابع شریعت و كتاب او بودند، تا زمان موسی (علیه السلام ) شد، و هر پیغمبری پیرو شریعت و كتاب موسی بود، تا ایام عیسی از آن به بعد هم سایر انبیائی كه آمدند تابع شریعت و كتاب عیسی بودند، تا زمان پیامبر ما محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ).

پس این پنج تن اولواالعزم انبیا و افضل همه انبیا و رسل (علیه السلام ) بودند، وشریعت محمد تا روز قیامت نسخ نمی شود، و دیگر بعد از آن جناب ، تا روز قیامت پیغمبری نخواهد آمد، پس بعد از آن جناب هر كس دعوی نبوت كند، و یا كتابی بعد از قرآن بیاورد، خونش برای هر كس كه بشنود مباح است .

مؤ لف : این معنا را صاحب كتاب قصص الانبیا هم از امام صادق (علیه السلام ) روایت كرده .

معنای اولواالعزم و اقوال متعدد درباره انبیای اولوالعزم

و در تفسیر قمی در ذیل آیه : (فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل ...) آمده : كه ایشان عبارتند از: نوح ، و ابراهیم ، و موسی ، و عیسی بن مریم ، (علیهم السلام ) و معنای اولوا العزم این است كه در اقرار به وحدانیت خدا و به نبوت انبیای قبل و بعد از خود از دیگران پیشی گرفته ، و تصمیم گرفتند در برابر تكذیب و آزار قوم خود صبر كنند.

مؤ لف : و از طرق اهل سنت و جماعت از ابن عباس و قتاده روایت شده : كه اولوا العزم انبیا پنج نفر بودند، نوح ، و ابراهیم ، و موسی ، و عیسی ، و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) همانطور كه از طرق اهل بیت روایت شده ولی در این میان اقوال دیگر هم هست كه به بعضی نسبت داده شده ،ب عضی گفته اند: اولوا العزم شش تنند، نوح ، و ابراهیم ، و اسحاق و یعقوب ، و یوسف ، و ایوب ، و بعضی دیگر گفته اند اولوا العزم تنها كسانی هستند كه مامور به جهاد و قتال بودند، و اظهار مكاشفه كرده ، در راه دین جهاد می كردند، و بعضی دیگر گفته اند: كه ایشان چهارتنند ابراهیم ، و نوح ، و هود، و چهارمشان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم )، ولی این چهار قول هیچ دلیلی ندارد، و وجه صحیح همان است كه مابیان كردیم .

و در تفسیر عیاشی از ثمالی از ابی جعفر (علیه السلام ) روایت آورده كه فرمود: ما بین آدم و ما بین نوح انبیائی بودند پنهانی ، كه خود را از مردم پنهان می داشتند، و بهمین جهت در قرآن هم نامشان برملا نشده ، و مانند سایر انبیا اسامیشان ذكر نشده (تا آخر حدیث ).

مؤ لف : و از اهل بیت (علیه السلام ) به طرق بسیاری روایاتی در این معنا وارد شده .

و در تفسیر صافی از مجمع البیان از علی (علیه السلام ) روایت شده كه فرمود: خدای تعالی از میان سیاه پوستان پیغمبری مبعوث كرد، ولی داستانش را در قرآن نیاورده .

و در نهج البلاغه در خطبه ای كه پیرامون آدم سخن گفته می فرماید: خدای تعالی او را به زمین كه دار بلیه و تناسل ذریه است فرود آورد،

و از میان فرزندان او انبیائی برگزید، و از آنان پیمان گرفت كه در گرفتن وحی و در تبلیغ رسالت او رعایت امانت رابكنند، و هر یك از این انبیا وقتی مبعوث شدند كه بیشتر مردم معاصرش عهد خدا را شكسته ، و حق او را نشناختند، و شریكها برایش گرفتند، و شیطان آنان را در معرفت خدا سرگردان ، و از عبادت او منصرف كرده بود.

در این موقع خدای تعالی پیغمبران خود را یكی پس از دیگری به سویشان گسیل می داشت ، تا از ایشان بخواهند پیمانی را كه در فطرت خود با خدا بسته اند رعایت كنند، و نیز نعمت های الهی را كه فراموش ‍ كرده اند به یادشان آورند، و از راه تبلیغ ، حجت خدای را بر آنان تمام نمایند، و نیز از این راه دفینه های نهفته در عقول بشر را تحریك و بیدار سازند، و آیات قدرت الهی را كه از هرسو بر آنان احاطه دارد به ایشان نشان دهند، از بالای سر، آیت آسمانی بی پایه را و از پائین آیت گهواره زمین را، و آیاتی كه در معاش آنان و مایه زندگی آنان است ، و نیز اجلها كه ایشان را فانی می سازد، و بیماریها و ناملایماتی كه ایشان را پیر، و زمین گیر می كند، و حوادث غیر منتظره ای كه هر لحظه و پشت سرهم به ایشان رو می آورد.

و خدای تعالی هرگز خلق خود را از نبی مرسل و كتابی منزل و یا حجتی تمام شده و راهی مستقیم و هموار خالی نگذاشته پیغمبرانی كه كمی طرفداران و نفرات ، به قصور از انجام رسالت وادارشان نكرد، و كثرت نفرات دشمن و مكذبین از كارشان باز نداشت ، و هر یك پیغمبر بعدی خود را می شناخت ، و گاهی او را به مردم هم معرفی می كرد، روزگار بشریت تا بود چنین بود، و این معنا در نسلها كه منقرض شد و نسلهائی كه جانشین آنان گشت جریان داشت ، تا آنكه خدای سبحان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) را برای وفای به وعده هایش مبعوث كرد، تا آخرین پیامبر خود را هم مبعوث كرده باشد. (تا آخر خطبه ).

مؤ لف : اینكه در روایت داشت : (اجتالتهم ) معنایش همان (سرگردان كرد) است ، چون از ماده جولان است كه به معنای به هر طرف دویدن است ، و اینكه فرمود: (واترالیهم ) به معنای فرستادن یكی پس از دیگری است ، و كلمه (اوصاب ) جمع وصب و به معنای مرض است ، و كلمه (احداث ) جمع حدث است ، كه به معنای حادثه های ناگوار است ، و اینكه فرمود: (نسلت القرون ) معنایش این است كه نسل هائی در گذشته و كلمه (انجاز عدته ) به معنای محقق ساختن وعده است ، و مراد به این وعده همان است كه قبل از آمدن پیامبر اسلام وعده آمدنش را به عیسی و سایر انبیا (علیه السلام ) داده بود، و در قرآن هم فرمود: (و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا، كلمه پروردگارت كه صدق و عدل بود اینك تمام شد).

روایتی از امام صادق (ع ) دالّ براینكه شریعت محمدی (ص )كامل ترین شرایع است

و در تفسیر عیاشی از عبد اللّه بن ولید روایت كرده كه گفت : امام صادق (علیه السلام ) فرمود: خدای تعالی در قرآن درباره موسی (علیه السلام ) فرمود: (و كتبناله فی الالواح من كل شی ء).

از اینجا می فهمیم كه پس همه چیز را برای موسی ننوشته ، بلكه از هرچیزی مقداری نوشته ، و نیز در باره عیسی (علیه السلام ) فرموده : (لابین لكم بعض الذی تختلفون فیه ).

و ما می فهمیم كه پس همه معارف مورد اختلاف را بیان نكرده ، و درباره محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرموده : (و جئنا بك علی هولاء شهیدا و نزلنا علیك الكتاب تبیانا لكل شی ء)

مؤ لف : در بصائر الدرجات همین معنا را از عبد الله بن ولید به دو طریق روایت كرده است و اینكه امام (علیه السلام ) فرمود: (قال اللّه لموسی ...)، اشاره است به اینكه آیه شریفه : (فی الالواح من كل شی ء) بیانگر و مفسر آیه دیگری است كه درباره تورات فرموده : (و تفصیلا لكل شی ء)، و می خواهد بفرماید تفصیل هر چیز از بعضی جهات است ، نه از هر جهت ، زیرا اگر در تورات همه چیز را از همه جهت بیان كرده بود. دیگر معنا نداشت بفرماید: (من كل شی ء) پس همین جمله شاهد بر آن است كه در تورات هر چند همه چیز بیان شده ، ولی از هر جهت بیان نشده ، دقت بفرمائید.

بحث فلسفی

(درباره نبوت عامّه از جهت اثر آن در كمال یابی انسان )

مساءله نبوت عامه از این نظر كه خود یك نحوه تبلیغ احكام و قوانین تشریع شده است و قوانین تشریع شده اموری است اعتباری نه حقایقی خارجی ،

هر چند مساءله ای است مربوط به علم كلام نه علم فلسفه كه از حقایق خارجی و عینی بحث می كند، و كاری به امور اعتباری ندارد.

و لیكن از یك نقطه نظر دیگر مساءله فلسفی هم هست ، برای این كه مواد قانون دینی كه یا معارف اصولی است ، و یا احكام اخلاقی است ، و یا دستو رات عملی ، هر چه باشد با نفس انسان سروكار دارد، چون غرض از تشریع این قوانین اصلاح نفس بشر است ، می خواهد با تمرین روزانه ملكات فاضله را در نفس رسوخ دهد.

آری علوم و ملكات به نفس انسانی صورتی می دهد، كه یا هم سنخ با سعادت او است ، و یا مایه شقاوت او، علی ای حال تعیین راه سعادت و شقاوت انسان ، و قرب و بعدش از خدای سبحان به عهده همین صورتها است .

زیرا انسان بواسطه اعمال صالحه و عقائد حقه و صادقه برای نفس خود كمالاتی كسب می كند، كه تنها می تواند با قرب به خدا و رضوان و بهشت او ارتباط داشته باشد، و نیز بواسطه اعمال زشت و عقائد خرافی و باطل برای نفس خود صورتهائی درست می كند، كه جز با دنیای فانی و زخارف ناپایدار آن ارتباطی ندارد، و این باعث می شود كه بعد از مفارقت از دنیا و از دست رفتن اختیار مستقیما به دار البوار و دوزخ و آتش درآید، چون صور نفسانی او جز با آتش نمی تواند رابطه داشته باشد، و این خود سیری است حقیقی .

و بنابراین پس مساءله نبوت از این نظر یك مساءله حقیقی خواهد بود، و حجتی هم كه ما در بیان سابق درباره نبوت عامه آوردیم و آن را از كتاب خدای عزیز استفاده كردیم یك دلیل نقلی نبود بلكه حجتی بود عقلی و برهانی .

توضیح اینكه این صورتها كه گفتیم در اثر تكرار عمل پیدا می شود، صورتهائی است برای نفس انسان ، انسانی كه در راه استكمال قرار گرفته ، و در اینكه انسان موجودی است حقیقی و یكی از انواع موجودات و دارای آثار وجودیه خارجی ، هیچ حرفی نیست ، و این انسان از ناحیه علل فیاضه كه به هر موجودی قابلیتی برای رسیدن به كمالش می دهد دارای چنین قابلیتی هست كه به آخرین مرحله كمال وجودیش برسد، و این معنا را هم تجربه اثبات كرده و هم برهان .

و چون چنین است پس بر خدائی كه واجب الوجود و تام الافاضه است ، واجب است برای هر نفسی كه استعداد پرسیدن به كمالی را دارد افاضه ای كند، و شرایطی فراهم آورد، تا آن نفس به كمال خود برسد، و آنچه بالقوه دارد بالفعل شود، و این كمال هر چه می خواهد باشد،

البته اگر نفس دارای صفات پسندیده ای باشد این كمال سعادت خواهد بود، و اگر دارای رذائلی و هیاءتی نازیبا بود، البته این كمال كمال در شقاوت خواهد بود.

و از آنجائی كه این ملكات و این صورتها كه برای نفس پیدا می شود از راه افعال اختیاریه او، و افعال اختیاریه او هم از راه اعتقاد به درستی و نادرستی ، و خوف از نادرستی ، و رجاء به درستی ، و رغبت به منافع ، و ترس از ضررها منشاء می گیرد لاجرم آن افاضه خدائی لازم است متوجه به دعوت دینی شود، و خدای تعالی از راه دعوتهای دینی و بشارت و انذار و تخویف و تطمیع ، بشر را به اعمال صالح وادار و از اعمال زشت دور بدارد، تا این دعوتهای دینی مایه شفای مؤ منین گشته ، سعادتشان بوسیله آن به كمال برسد، و از سوی دیگر مایه خسارت ستمگران گشته ، شقاوت آنان هم تكمیل گردد، و چون دعوت احتیاج به داعی دارد تا متعهد و مسؤ ول این دعوت شود، لاجرم باید انبیائی برگزیند، اینجاست كه بحث فلسفی ما به مساءله نبوت عامه منتهی می گردد.

عقل عملی و احساسات فطری انسان بدون دعوت انبیاء (ع ) كفایت نمی كند

حال ممكن است بگوئی : در این دعوت همان عقل خود انسانها كه پیغمبر باطنی ایشان است كافی است ، چون عقل هم می گوید انسان در اعتقاد و عمل باید راه حق را پیروی كند، و طریق فضیلت و تقوا را پیش ‍ گیرد، دیگر چه احتیاجی به انبیا هست ، چه رسد به اینكه مساءله نبوت سر از فلسفه در آورد.

در پاسخ می گوئیم : آن عقلی كه انسان را به حق دعوت می كند عقل عملی است ، كه به حسن و قبح حكم می كند، و برای ما مشخص می كند چه عملی حسن و نیكو، و چه عملی قبیح و زشت است ، نه عقل نظری كه وظیفه اش تشخیص حقیقت هر چیز است ، و بیانش در سابق گذشت و عقل عملی مقدمات حكم خود را از احساسات باطنی می گیرد، كه در هر انسانی در آغاز وجودش بالفعل موجود است . احتیاج به اینكه فعلیت پیدا كند ندارد، و این احساسات همان قوای شهویه و غصبیه است ، و اما قوه ناطقه قدسیه در آغاز وجود انسان بالقوه است ، و هیچ فعلیتی ندارد، و ما در سابق هم گفتیم : كه این احساسات فطری خودش عامل اختلاف است .

و خلاصه كلام اینكه آن عقل عملی كه گفتیم مقدمات خود را از احساسات می گیرد، و بالفعل در انسان موجود است نمی تواند و نمی گذارد كه عقل بالقوه انسان مبدل به بالفعل گردد، همچنانكه ما وضع انسانها را به چشم خود می بینیم كه هر قوم و یا فردی كه تربیت صالح ندیده باشد، به زودی به سوی توحش و بربریت متمایل می شود، با اینكه همه انسانهای وحشی ، هم عقل دارند، و هم فطرتشان علیه آنان حكم می كند، ولی می بینیم كه هیچ كاری صورت نمی دهند، پس ناگزیر باید بپذیریم كه ما ابناء بشر هرگز از نبوت بی نیاز نیستیم ، چون نبی كسی است كه از ناحیه خدا مؤ ید شده ، و عقل خود ما نیز نبوتش را تاءیید كرده باشد.

بحث اجتماعی

(درباره نبوت و پاسخ به شبهات و اشكالات )

حال اگر بگوئی : بر فرض اینكه عقل بشر به تنهائی نتواند در فرد فرد بشر، و یا در تك تك اقوام ، در همه تقادیر عمل كند، و راه بشر را پیش پایش روشن سازد، و لیكن طبیعت سودجوی بشر دائما متمایل به آن جانبی است كه صلاح خود را در آن سو می بیند، اجتماعی هم كه تابع طبیعت است ، افراد خود را به همان سو هدایت می كند، پس بالاخره اجتماع انسان هیاءت صالحه ای به خود خواهد گرفت ، كه در آن هیاءت سعادت افراد اجتماع تاءمین می شود، و این همان اصل معروف است كه می گویند انسان تابع محیط است ، آری واكنشها و تاءثرهای متقابل كه جهات متضاد در یكدیگر دارند، بالاخره كار اجتماع را به صلاحی مناسب محیط زندگی انسانی می كشاند، و در نتیجه سعادت نوع را در صورتی كه افرادش مجتمع باشند به سوی نوع جلب می كند.

شاهد این معنا این است كه هم خود مشاهده می كنیم ، و هم تاریخ می گوید: كه اجتماعات لایزال رو به سوی تكامل داشته ، و همواره در جستجوی صلاح و بهتر شدن بوده ، و به سوی سعادتی كه در ذائقه انسان لذیذ است متوجه است .

بعضی از اجتماعات به این آرزوی خود رسیده اند، مانند جامعه سویس ، و بعضی در طریق رسیدن به آنند و هنوز شرایط كمال برایشان فراهم نشده ، مانند سایر دولت ها كه بعضی نزدیك به رسیدنند و بعضی فاصله زیاد است .

در پاسخ می گوئیم : اینكه طبیعت به سوی كمال و سعادت است ، چیزی نیست كه كسی بتواند آن را انكار كند چون اجتماعی كه سروكارش منتهی به طبیعت است حالش حال طبیعت است ، در اینكه مانند طبیعت متوجه به سوی كمال است ، و لیكن آن حقیقتی كه جا دارد مورد دقت قرار گیرد، این است كه این تمایل و توجه مستلزم آن نیست كه كمال و سعادت حقیقیش فعلیت هم داشته باشد، گفتگوی شما درباره كمال شهوی و غضبی انسان است ، كه ما در سابق گفتیم این كمال در انسان فعلیت دارد، آنكه در انسان بالقوه است و همه تكاپوی زندگیش به دنبال آن است ، آن سعادت حقیقی است ، شاهدش عینا ، همان شاهدی است كه خود شما به آن استشهاد كردید، كه اجتماعات متمدن گذشته و حاضر همه به سوی كمال متوجه بوده و هستند، همه می خواهند به مدینه فاضله و سعیده برسند، چیزی كه هست بعضی به آن نزدیك شده اند، و بعضی دیگر هنوز دورند.

آری آن كمال و سعادتی كه ما در اجتماعات ، نامبرده می بینیم كمال و سعادت جسمی است ، و كمال جسمی كمال انسان نیست ، چون انسان در همان جسمانیت خلاصه نمی شود، بلكه او مركب است از جسمی و روحی ، و مؤ لف است از دو جهت مادیت و معنویت ، او حیاتی در بدن دارد، و حیاتی بعد از مفارقت از بدن ، آری او فنا و زوال ندارد، او احتیاج به كمال و سعادتی دارد كه در زندگی آخرت خود به آن تكیه داشته باشد، پس این صحیح نیست كه كمال جسمی او را كه اساسش زندگی طبیعی او است كمال او و سعادت او بخوانی ، و حقیقت انسان را منحصر در همین حقیقت بدانی .

پس روشن شد كه اجتماع به حسب تجربه متوجه است به سوی فعلیت كمال جسمانیش ، نه كمال انسانی ، و اگر منظور شما این است كه انسان به حسب طبیعت به سوی كمال حقیقی و سعادت واقعیش هدایت شده ، (نه كمال جسمانی كه اگر تقویت شود، انسانیتش هلاك گشته ، آن واقعیت دو گونه اش مبدل به یك گونه آنهم حیوانیت شده ، و در نتیجه از صراط مستقیم گمراه می گردد) اشتباه كرده اید، برای اینكه چنین كمالی جز با تاءییدی از ناحیه مساءله نبوت ، و جز بوسیله هدایت الهیه حاصل نمی شود.

رابطه هدایت الهیّه و دعوت نبویه به هدایت تكوینیه

و اگر بگوئی : از دو حال بیرون نیست ، یا این هدایت الهیه و دعوت نبویه كه شما مدعی صحت آن هستید ارتباطی با هدایت تكوینی دارد و یا ندارد، اگر ارتباط داشته باشد، باید تاءثرش در اجتماعات بشری فعلیت داشته باشد، همانطور كه هدایت تكوینی انسان و بلكه هر موجود مخلوقی به سوی منافع وجودش امری است فعلی ، و جاری در خلقت و تكوین ، پس باید همه اجتماعات دارای هدایت انبیا باشند، و عینا مانند سایر غرائزی كه درهمه افراد بشر جاری است جریان داشته باشد، و اگر ارتباطی با هدایت تكوینی نداشته باشد، كه دیگر معنا ندارد آن را هدایت به سوی كمال حقیقی و اصلاح حقیقی بخوانی ، چون اجتماعات بشری چنین هدایتی را نمی پذیرد.

پس ادعای اینكه تنها مساءله نبوت می تواند اختلافات زندگی را برطرف كند، صرف فرضیه ای است كه قابل انطباق با حقیقت و واقع نیست .

در پاسخ می گوئیم : اولا هدایت الهیه و دعوت نبویه ارتباط با هدایت تكوینی دارد، و آثارش در تربیت انسانها مشهود و معاین است ، بطوریكه كسی نمی تواند آنرا انكار كند، مگر لجبازی كه سر ناسازگاری داشته باشد، برای اینكه در تمامی اعصار كه این هدایت در بشر ظاهر شده ، میلیونها نفر را كه به آن دعوت ایمان آورده و منقاد آن شدند،

برای رسیدن به سعادت تربیت كرده ، و چند برابر آن را هم به خاطر انكار و ردشان به شقاوت كشانیده .

علاوه بر بعضی اجتماعات دینی كه احیانا تشكیل شده ، و به صورت مدینه فاضله ای در آمده است ، از این هم كه بگذریم عمر دنیا كه هنوز تمام نشده ، و عالم انسانی منقرض نگشته ، از كجا كه تحولات اجتماع انسانی روزی كار انسان را به تشكیل اجتماعی دینی و صالح نكشاند، اجتماعی كه زندگی انسانها در آن ، زندگی انسان حقیقی باشد، و انسان به سعادت فضائل و اخلاق راقیه برسد، روزی كه در روی زمین جز خدا چیزی پرستیده نشود، و اثری از ظلم و رذائل باقی نماند، و ما نمی توانیم مثل چنین تاءثر عظیمی را نادیده گرفته ، و بی اعتنا از كنارش بگذریم .

آثار تكوینی هدایت دینی در اصلاح جوامع بشری و تاءثیرمتقابل عمل و نفس در یكدیگر

و ثانیا بحثهای اجتماعی ، و همچنین علم روانكاوی و علم اخلاق این معنا را ثابت كرده كه افعالی كه از انسان سر می زند، ارتباطی با احوال درونی و ملكات اخلاقی دارد، و از سرچشمه صفات نفسانی تراوش ‍ می كند، و در عین حال تاءثری متقابل در نفس دارد.

پس افعال در عین اینكه آثار نفس و صفات نفس هستند، در نفس و صفات آن اثر هم می گذارند، و از این مطلب مسلم دو اصل استنتاج می شود، یكی سرایت صفات و اخلاق ، و یكی هم اصل وراثت آنها، در اصل اول وجود صفات و اخلاق بوسیله سرایت در عمل وسعت عرضی پیدا می كند، و در اصل دوم بقای وجود آنها بوسیله وراثت وسعت طولی می یابد.

(ساده تر بگویم عمل آدمی مطابق و هم سنخ نفس او صادر می شود هر قدر نفس دارای صفات كاملتری باشد عمل دارای كیفیت بیشتری از حسن می گردد و این همان وسعت عرضی است و در اثر تكرار اینگونه اعمال ملكات فاضله رسوخ بیشتری در نفس پیدا می كند و در نتیجه صدور اینگونه اعمال دوام و بقای بیشتری می یابد و این همان وسعت طولی است ). مترجم پس چنین دعوت عظیمی كه همواره دوش ‍ به دوش بشر و از قدیمی ترین عهد بشریت چه قبل از ضبط تاریخ و چه بعد از آن همراه بشر بوده و بشر آن را پذیرفته حتما اثر عمیقی در زندگی اجتماعی بشر داشته ، و در تهذیب اخلاق بشر و تقویت صفات پسندیده او اثر گذاشته ، و گرنه مورد قبول او واقع نمی شد، پس دعوت دینی بدون شك آثاری در نفوس داشته حتی در آن اكثریتی كه آنرا نپذیرفته و به آن ایمان نیاوردند.

آری حقیقت امر این است كه این تمدنی كه ما فعلا در جوامع مترقی بشر می بینیم ، همه از آثار نبوت و دین است ، كه این جوامع آن را به وراثت و یا تقلید به دست آورده اند، از روزی كه دین در میان بشر پیدا شد، و امت ها و جماعتهای بسیاری خود را متدین به آن دانستند،

از همان روز علاقه به اخلاق فاضله و عشق به عدالت و صلاح در بشر پیدا شد،

چون غیر از دین هیچ عامل دیگری و هیچ داعی دیگری بشر را به داشتن ایمان و اخلاق فاضله و عدالت وصلاح دعوت نكرده .

اشاره به اقسام اجتماعات بشری و اینكه تنها می توان از تربیت دینی امید خیر و سعادتداشت

پس آنچه از صفات پسندیده در امروز در میان اقوام و ملل می بینیم ، هر قدر هم اندك باشد بطور قطع از بقایای آثار و نتایج آن دعوت است ، چون اجتماعاتی كه در بشر پیدا شده ، و سیستم هائی كه برای خود اتخاذ كرده ، بطور كلی سه قسم سیستم است ، و چهارمی ندارد.

یكی سیستم استبداد است ، كه جامعه را در تمامی شؤ ون انسانیت محكوم به اسارت و بردگی می كند.

و یكی دیگر سیستم پارلمانی است كه در آن قوانین مدنی در میان مردم حكمفرماست . و قلمرو این قوانین تنها افعال مردم است ، و در اخلاق و امور معنوی بشر را آزاد گذاشته ، و بلكه به آزادی در آن دعوت هم می كند.

و سوم دین است كه بشر را در جمیع شؤ ون مادی و معنوی دعوت به صلاح می كند، هم در اعتقادات و هم در اخلاق و هم در رفتار.

بنابراین اگر در دنیا امید خیر یا سعادتی باشد، باید از دین و تربیت دینی امید داشت ، و در آن جستجو كرد، شاهد این معنا ملل راقیه دنیای عصر حاضر است كه می بینیم اساس اجتماع را كمالات مادی و طبیعی قرار داده ، و مساءله دین و اخلاق را مهمل گذاشته اند، و می بینیم با اینكه اصل فطرت را دارند، مع ذلك فضائل انسانی از قبیل صلاح و رحمت ومحبت و صفای قلب و غیره را از دست داده اند، و احكام فطرت را از یاد برده اند، و اگر اصل فطرت در اصلاح بشر كافی بود، و همانطور كه گفتیم صفات انسانی از بقایای موروثی دین نبود، نمی بایستی كار بشر به این توحش بكشد و نباید هیچ یك ازفضائل انسانی را از دست داده باشد.

علاوه بر اینكه تاریخ راست گوترین شاهد است بر اینكه تمدن غرب و پیشرفت كشورهای مسیحی اقتباسهائی است كه مسیحیان بعد از جنگ های صلیبی از قوانین عامه اسلامی كرده ، و بوسیله آن پیشرفت كردند، و خود مسلمانان آن قوانین را پشت سر انداختند، آنان پیشرفت كردند و اینان عقب ماندند، كه اگر بخواهیم بیشتر در اینجا قلمفرسائی كنیم دامنه كلام بسیار وسیع می شود.

ولی سخن را كوتاه كرده می گوئیم : این دو اصلی كه گفته شد، یعنی اصل سرایت و اصل وراثت ، تقلیدی است چون انسان دارای این غریزه است ، كه می خواهد سنت و سیره ای كه با آن انس گرفته محفوظ نگهدارد،

و این دو اصل تقلیدی همانطور كه باعث نفوذ سنت های غیر دینی می شوند، باعث نفوذ سنتهای دینی نیز می شوند، و این خود تاءثری است فعلی .

رابطه دعوت انبیاء (ع ) با فطرت انسانها

حال اگر بپرسی : بنابراین دیگر فطرت چه نقشی دارد، وقتی سعادت بشر به دست مساءله نبوت تاءمین می شود، دیگر نباید فطرت تاءثری داشته باشد، و حال آنكه می بینیم تشریع دینی هم اساس كار خود را فطرت بشر قرار داده ، و انبیا ادعا می كنند كه قوانین دینیشان بر طبق فطرت است .

در پاسخ می گوئیم : همان بیانی كه در سابق برای ارتباط فطرت با سعادت و كمال انسان گذراندیم ، در پاسخ از این شبهه كافی است ، برای اینكه سعادت و كمالی كه نبوت برای انسان جلب می كند، امری خارج از این نوع ، و بیگانه از فطرت او نیست ، چون خود فطرت نیز آن كمال را تشخیص می دهد.

چیزی كه هست این تشخیص به تنهائی كافی نیست كه آن كمال بالقوه را بالفعل كند، بدون اینكه معینی او را اعانت و یاری كند، و این معین كه می تواند فطرت را در رسیدن به آن كمال یاری دهد یعنی حقیقت نبوت ، نیز امری خارج از انسانیت و كمال انسانیت نیست ، كه مانند سنگی كه در دست انسانی قرار گرفته چیزی خارج از ذات انسان ، و منضم به انسان باشد، چون اگر اینطور بود، آنچه هم از ناحیه نبوت عاید انسان شده ، باید چیزی بیگانه از انسان و سعادت و كمال او باشد و نظیر سنگینی ئی باشد كه در مثال مزبور آن سنگ به سنگینی انسان می افزاید، و هیچ ربطی به سنگینی خود او ندارد.

بلكه آن فایده و اثری كه از ناحیه نبوت عاید انسان می شود نیز كمال فطری انسان است كمالی است كه در نهاد این نوع ذخیره شده ، و شعوری خاص و ادراكی مخصوص است كه در حقیقت ذات بشر نهفته بوده ، و تنها آحادی از بشر می توانند به آنها پی ببرند كه مشمول عنایت الهیه قرار گرفته باشند، همچنانكه می بینیم كسانی از افراد بشر می توانند لذت نكاح و زناشوئی را درك كنند، كه به سن بلوغ رسیده باشند، و آنهائی كه به این سن نرسیده اند، با اینكه استعداد پاین درك در آنها هست ، ولی نمی توانند آن را درك و لمس كنند، آری هر چند كه تمامی افراد بشر از بالغ و غیر بالغ در فطرت انسانیت مشتركند و هر چند كه درك شهوت دركی است فطری ، اما فعلیت آن تنهامخصوص افراد بالغ است .

و سخن كوتاه اینكه نه حقیقت نبوت امری است زاید بر انسانیت انسانی كه نبی خوانده می شود، و خارج از فطرت او، و نه آن سعادتی كه سایر افراد امت را به سویش می خواند، امری است خارج از انسانیت و فطرت امت و بیگانه از آنچه وجود انسانیشان با آن ماءنوس است ،

و گرنه آن سعادت نسبت به ایشان سعادت و كمال نبود.

بطلان گفتار كسی كه در صدد توجیه طبیعیمسائل نبوت برآمده است

در اینجا ممكن است بگوئی بنابراین بیان اشكال دوباره متوجه مساءله نبوت می شود، چون بنابراین توجیه كه گفتید نبوت خارج از فطرت نیست پس همان فطرت برای هدایت خلق كافی است .

چون خلاصه بیان شما این شد كه اولا فطرت انسانی او را به تمدن و سپس به اختلاف می كشاند، و در ثانی همین فطرت در بعضی از افراد برجسته از صلحا كه فطرتشان مستقیم و عقولشان از اوهام و هوا و هوسها و رذائل اخلاق پاك است آنان را به راه و روشی كه مایه صلاح اجتماع و سعادت بشریت است هدایت می كند، و در نتیجه ایشان قوانینی وضع می كنند كه زندگی دنیا و آخرت بشر را اصلاح می كند، چون بنابراین بیان ، نبی عبارت شد از انسان صالحی كه در او نبوغی اجتماعی وجود دارد.

در پاسخ می گوئیم : خیر، ما نمی خواستیم این را بگوئیم و این گفته تفسیری است كه با حقیقت نبوت و آثار آن منطبق نیست .

اولا برای اینكه این فرضیه ای است كه بعضی علمای اجتماع كه هیچ آگهی و تخصصی در مسائل دینی و معارف مربوط به مبداء و معاد ندارند فرض كرده و گفته اند: نبوت نبوغ خاصی است اجتماعی كه از استقامت فطرت و سلامت عقل ناشی می شود، و این نبوغ او را وادار می كند در حال اجتماع ، و آنچه مایه اصلاح اجتماعاتی است كه دستخوش اختلال نظام شده ، و آنچه مایه سعادت انسان اجتماعی است تفكر كند.

و آن وقت این نابغه اجتماعی را پیغمبر خوانده و فكر صالحی كه از قوای فكریه او ترشح می كند وحی نامیده و قوانینی را كه او به منظور اصلاح جامعه آورده است دین خوانده ، و روح پاك او را كه این افكار را به قوای فكریه او می دهد روح الامین نامیده ، چون طهارت روح او نمی گذارد كه هوا و هوس خود را پیروی نموده ، در نتیجه به بشریت خیانت كند، (البته ملهم حقیقی را خدای سبحان دانسته ) و نیز آن كتابی كه مشتمل بر افكار عالیه و پاك او است ، كتاب آسمانی ، و قوای طبیعی ، و یا جهات داعیه به خیر را ملائكه و نفس اماره به سوء و یا قوا و یا جهات داعیه به شر و فساد را شیطان خوانده ، و بهمین قیاس تمامی مسائل نبوت را با مسائل طبیعی توجیه كرده است .

و حال آنكه این فرضیه فاسد است و ما در بحثی كه پیرامون اعجاز داشتیم گفتیم باید نبوت به این معنا را یك بازی سیاسی نامید، نه نبوت الهی .

و باز در گذشته گفتیم : این فكری كه آقایان نامش را نبوغ خاص نبوت نهاده اند از خواص عقل عملی است ، كه وظیفه اش تشخیص كارهای خیر از كارهای شر است ، كه كدام مصلحت دارد، و كدام مفسده ؟ و این عقل را همه عقلا دارند، و یكی از هدایای فطرت است ، كه مشترك میان همه افراد انسان است .

و نیز گفتیم : این عقل عینا همان است كه بشر را به اختلاف می كشاند، و چیزی كه مایه اختلاف است نمی تواند در عین حال وسیله رفع اختلاف شود، بلكه محتاج است به متممی كه كار او را در رفع اختلاف تكمیل كند، و توجه فرمودید كه آ ن متمم باید شعوری خاص باشد كه به حسب فعلیت مختص به بعضی از آحاد انسان باشد، تا بوسیله آن شعور مرموز به سوی سعادت حقیقی انسان در معاش و معادش هدایت شود.

از اینجا روشن گردید كه این شعور از سنخ شعور فكر نیست ، به این معنا كه آن نتایج فكری كه انسان از راه مقدمات عقلیه اش به دست می آورد، غیر شعور نبوی است ، و طریق آن غیر طریق این است .

و روانكاوانی كه پیرامون خواص نفس بحث می كنند شكی در این معنا ندارند كه در آدمی شعوری هست نفسی و باطنی ، كه چه بسا در آحادی از افراد انسان پیدا می شود، و دری از غیب به رویش می گشاید از عالمی كه ورای این عالم است و در نتیجه به عجایبی از معارف و معلومات دست می یابد، ورای آنچه در دسترس عقل و فكر است ، و تمامی علمای نفس چه قدمای دانشمندان اسلامی خودمان ، و چه روانكاوان عصر حاضر در اروپا از قبیل جمز انگلیسی و غیره به این حقیقت تصریح كرده اند.

پس معلوم شد كه باب وحی نبوی غیر باب فكر عقلی است ، و نیز معلوم گردید كه مساءله نبوت و همچنین شریعت و دین و كتاب و فرشتگان و شیاطین را نمی توان با آن معانی كه آقایان برای این عناوین كرده اند منطبق دانست .

و ثانیا آنچه از كلمات خود انبیا كه مدعی مقام نبوت و وحی بودند، ازمحمد، و عیسی ، و موسی ، و ابراهیم ، و نوح ، (علیهم السلام ) و غیر ایشان در دست است ، با در نظر گرفتن اینكه این حضرات دعوی یكدیگر را تصدیق دارند، - و نیز آنچه از كتب آنان باقی مانده ، مانند قرآن كریم ، صریح در خلاف این تفسیری است كه آقایان برای نبوت ، و وحی ، و نزول كتاب ، و همچنین ملائكه ، و حقایق دیگر دینی كرده اند، برای اینكه صریح كتاب و سنت اسلام و همچنین آنچه از انبیا (علیه السلام ) درباره این حقایق و آثارش به ما رسیده خارج از سنخ طبیعی و نشاءه ماده و حكم حس است ، و خلاصه حقایقی است كه اگر بخواهیم با اسرار طبیعی توجیهش كنیم ،

تاءویلی كرده ایم كه طبیعت كلام آنان آن را نمی پذیرد، و ذوق هیچ شنونده ای آن را نمی پسندد.

پس از آنچه گذشت این معنا روشن گردید كه آنچه وسیله رفع اختلاف اجتماع انسانی است شعوری باطنی است ، كه صلاح اجتماع را درك می كند، و آن شعور باطنی نیروئی است كه پیغمبران را از دیگران ممتاز می كند، شعوری است غیر شعور فكری ، كه تمامی افراد انسان در آن شریكند.

پاسخ به این شبهه كه مسئله نبوت امری خارق العاده و از فطرت همگانی بیگانه است

باز هم اگر برگردی و بگوئی : در سابق گفتیم : هر طریقه و روشی كه فرض شود هادی انسان به سوی سعادت و كمال نوعی او است ، باید از راه ارتباط و اتحاد با فطرتش باشد نه اجنبی از فطرت او، و چون سنگی در دست او، و این شعور باطنی كه شما برای انبیا اثبات می كنید امری است خارق العاده كه تك تك افراد انسان در خود چنان چیزی نمی یابند، و افراد انگشت شماری مدعی داشتن آن هستند، و با این حال چگونه می تواند تمامی افراد بشر را به سوی صلاح و سعادت حقیقیشان هدایت كند؟.

در پاسخ می گوئیم : در این كه مساءله نبوت امری خارق العاده است حرفی نیست ، و همچنین در اینكه شعور نبوت از قبیل ادراكات باطنی است ، و شعوری است پنهان از حواس ظاهری شكی نیست ، لیكن عقل بشر نه منكر خارق العاده است ، و نه هر چیزی را كه محسوس به حواس ظاهری نیست باطل و خالی از حقیقت می داند.

آن چیزی كه عقل نمی پذیرد تنها امور محال است ، و هیچ دلیل عقلی بر محال بودن خارق العاده نداریم ، بلكه خود عقل اینگونه امور و همچنین امور مستور از حواس ظاهری را اثبات می كند، و راه برای اثباتش ‍ دارد.

آری عقل می تواند برای اثبات هر امر ممكن از دو طریق استدلال كند، یكی از طریق علل وجود آن ، كه این قسم استدلال را اصطلاحا لمی می خوانند، و دیگری از راه لوازم و آثار آن كه این طریق را طریق انی می نامند، از این دو طریق وجود آن چیز را اثبات می كند: هر چند كه به هیچ یك از حواس ظاهری محسوس نباشد.

نبوت را هم به همان معنائی كه ما برای آن كردیم می توان به این دو طریق اثبات نمود، یك بار از طریق آثار و بركاتش كه همان تاءمین سعادت دنیا و آخرت بشر است و نوبتی از طریق لوازمش ، به این بیان كه نبوت از آنجا كه امری است خارق العاده قهرا برگشت ادعای آن از ناحیه كسی كه مدعی نبوت است ، به این ادعا است كه آن خدائی كه در ورای طبیعت است و اله طبیعت است ، و طبیعت را بطور كلی به سوی سعادتش و انسان را هم كه نوعی از موجودات طبیعت است به سوی كمال و سعادتش هدایت می كند، در بعضی از افراد انسان تصرفی خارق العاده می كند، به این معنا كه به او وحی می فرستد.

حال می گوئیم شما بر حسب فرض نبوت را پذیرفته اید تنها اشكالتان در این است كه مردمی كه شعور مرموز آن پیغمبر را ندارند، فطرتشان ارتباطی و اتحادی با دعوت او ندارد، چگونه ممكن است به نبوت او پی ببرند، تا او بتواند ایشان را به سوی كمال و سعادت حقیقیشان هدایت كند؟.

حاصل جواب ما این شد كه مردم به محضی كه دعوی او را می شنوند: این معنا به ذهنشان می آید كه اگر این شخص پیغمبر باشد، یعنی شخص خارق العاده باشد كه خدای تعالی در او تصرفی خارق العاده كرده ، باید كارهای خارق العاده دیگر هم صدورش از او ممكن باشد، چون به اصطلاح علمی معروف (حكم الامثال فیما یجوز و ما لا یجوز واحد، یعنی دو چیز كه مثل همدیگرند اگر حكم یكی امكان و جواز باشد، حكم آن دیگری هم همان است و اگر حكم یكی عدم امكان و جواز باشد، در آن دیگری هم همان است ).

در مساءله مورد بحث نیز وقتی بنا شد یك امر خارق العاده ممكن باشد، باید خارق العاده های دیگر نیز ممكن باشد و این شخص خودش دعوی نبوت یعنی امری خارق العاده می كند، پس باید خارق العاده هائی دیگر نیز برایش ممكن باشد، و بتواند برای اثبات نبوت خود معجره بیاورد، معجره ای مربوط به نبوتش كه هر بیننده ای كه در نبوت او شك دارد، با دیدن آن یقین به نبوت وی بكند، و ما در بحث اعجاز در تفسیر آیه : (وان كنتم فی ریب ممانزلنا علی عبدنا فاتوا بسورة من مثله ...) به قدر كفایت بحث كردیم .

توضیحی درباره عصمت انبیاء (ع ) در پاسخ به شبهه

حال اگر بگوئی : گیرم كه اختلاف بشر بوسیله این شعور مرموز كه نامش وحی نبوت است ، و شخص پیغمبر آن را از راه آوردن معجره اثبات كرد، و مردم به حكم عقل خودشان محكوم به پذیرفتن آثار نبوت او یعنی دین و شریعت او شدند، برطرف شد، لیكن این سؤ ال باقی می ماند كه از كجا بفهمیم این پیغمبر ایمن از اشتباه است ، و چه عاملی هست كه می تواند او را در تشریعاتش از وقوع در اشتباه جلوگیر شود، او هم فردی است از بشر، همان طبیعت كه سایر افراد دارند كه احیانا دچار اشتباه می شوند، او نیز دارد، و معلوم است كه ارتكاب خطا و اشتباه در مرحله تشریع دین و رفع اختلاف از اجتماع خود عین اختلاف اجتماعی است در اینكه از استكمال نوع انسانی جلوگیر شده ، و او را از راه سعادت و كمالش منحرف و گمراه می كند، در نتیجه همان محذور دوباره و از نو بر می گردد.

در پاسخ می گوئیم : این سؤ ال مربوط به همان مساءله عصمت انبیا است ، كه

بحث های گذشته صرفنظر از دلیل نقلی پاسخگوی آن است ، برای اینكه گفتیم آن عاملی كه نوع انسان را آفرید و به سوی فعلیت كمال و در آخر به سوی این كمالی كه گفتیم رفع اختلاف می كند سوق داد، ناموس خلقت بود، كه عبارت است از رساندن هر نوع از انواع مخلوق به سوی كمال وجودی و سعادت حقیقیش ، آری آن سبب كه باعث شد انسان در خارج وجودی حقیقی یابد، مانند سایر انواع موجودات خارجی همان سبب او را به هدایت تكوینی خارجی به سوی سعادتش هدایت می كند.

خطا و غلط در تكوین راه ندارد و ارتباط این مسئله با عصمت انبیاء

این هم مسلم و معلوم است كه امور خارجی از این جهت كه خارجی هستند دچار خطا و غلط نمی شوند، به این معنا كه در وجود خارجی خطا و غلط نیست ، چون پر واضح است كه آنچه در خارج است همان است كه در خارج هست ، و خطا و غلط جایش ذهن است ، به این معنا كه گاهی علوم تصدیقی و فكری با خارج تطبیق نمی كند، و گاهی می كند، آنجا كه تطبیق نمی كند می گوئیم : فلان مطلب غلط و اشتباه ، و یا فلان خبر دروغ است ، و آنجا كه تطبیق می كند، می گوئیم صحیح و راست است .

و وقتی فرض كردیم كه آن چیزی كه انسانها را به سوی سعادت و رفع اختلاف ناشی از اجتماعش هدایت می كند، ایجاد و تكوین است ، قهرا باید اشتباه و خطائی در هدایتش مرتكب نشود، نه در هدایتش ، و نه در وسیله هدایتش ، كه همان روح نبوت و شعور مرموز وحی است ، پس نه تكوین در ایجاد این شعور در وجود شخص نبی اشتباه می كند، و نه خود این شعور كه پدیده تكوین است ، در تشخیص مصالح نوع از مفاسد آن و سعادتش از شقاوت دچار غلط و اشتباه می شود، واگر فرض كنیم خطا و غلطی در كارش باشد واجب است كه تكوین این نقیصه را با امری كه مصون از غلط و اشتباه است تدارك و جبران كند، پس واجب است بالاخره كار تكوین در این خصوص منتهی به امری شود كه خطا و غلط در آن قرض نداشته باشد.

پس روشن گردید كه روح نبوی به هیچ چیزی تعلق نمی گیرد، مگر آنكه عصمت همراه او هست و عصمت همان مصونیت از خطا در امر دین و شریعت تشریع شده است ، و این عصمت همانطور كه در سابق هم اشاره كردیم غیر عصمت از معصیت است ، چون این عصمت مربوط به تلقی وحی از خدای سبحان است ، و آن عصمت مربوط به مقام عمل و عبودیت ا ست ، و مرحله سومی هم هست كه آن عبارت است از عصمت در تبلیغ وحی ، و این دو قسم اخیر هر دو در طریق سعادت انسان تكوینی قرار دارند و بطور تكوین هم قرار دارند، و چون گفتیم خطا و غلطی در تكوین نیست ، پس هیچ پیغمبری در گرفتن وحی و هم در مرحله تبلیغ خطا ندارد.

شعور باطنی انبیاء (ع ) یعنی وحی مانند شعور فطری همگانی تغییر و تاءثیرپذیرنیست

از آنچه گذشت پاسخ از یك اشكال دیگری كه در این مقام شده روشن می شود، و آن اشكال این است كه چرا نتوانیم این احتمال را بدهیم كه این شعور باطنی یعنی وحی مانند شعور فطری كه در همه انسانها هست در سنخه وجود مثل هم نباشند؟

همانطور كه دومی محكوم تغیر و دستخوش تاءثر است اولی نیز باشد؟.

آری شعور فطری هر چند امری غیر مادی و قائم به نفس مجرد از ماده است ، الا اینكه از جهت ارتباطش به ماده شدت و ضعف و بقا و بطلان را می پذیرد، همچنانكه در مورد افراد دیوانه و سفیه و ابله و كودن و سالخوردگانی كه دچار ضعف شعور می شوند، و سایر آفاتی كه عارض بر قوای مدركه می گردد مشاهده می كنیم ، چه اشكال دارد كه درباره شعور مرموز وحی هم احتمال دهیم و بگوئیم : هر چند امری است مجرد، ولی هر چه باشد یك نحوه تعلقی به بدن مادی پیغمبر دارد، و حتی به فرضی هم كه قبول كنیم كه این شعور ذاتا غیر مادی است ، باز جلو این احتمال باز است ، كه مانند شعور فكری تغیر و فساد را بپذیرد، همینكه پای این احتمال به میان آید، تمامی اشكالات قبلی مسلما عود می كند.

برای اینكه در پاسخ می گوئیم : ما در سابق روشن كردیم كه این هدایت و سوق یعنی سوق نوع انسانی به سوی سعادت حقیقیه اش كار آفریدگار، و به دست صنع و ایجاد خارجی است ، نه كار عقل فكری و عملی ، و گفتیم كه فرض پیدایش خطا در وجود خارجی فرضی است بی معنا.

و اما اینكه گفتید: این شعور مرموز هم بخاطر تعلقش به بدن مادی در معرض تغیر و فساد است قبول نداریم كه هر شعوری كه متعلق به بدن باشد در معرض تغیر و فساد است بلكه آن مقداری كه در این باره مسلم است ، همان شعور فكری است (و ما گفتیم كه شعور نبوت از قبیل شعور فكری نیست ) به دلیل اینكه یك قسم از شعورها شعور و درك انسان نسبت به خودش است ، كه نه بطلان می پذیرد، و نه فساد، و نه تغیر و نه خطا (حتی دیوانه و سفیه و سالخورده و ابله همه همواره علم به نفس خود دارند)، چون علم به نفس علم حضوری است ، و خود معلوم آن ، عین معلوم خارجی است ، و سخن بیشتر درباره این مطلب موكول به محل خودش (در مباحث فلسفی ) است .

نتایجی كه در این مبحث به دست آمده

پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مساءله روشن گردید، اول اینكه اجتماع انسانی همانطور كه به سوی تمدن می رود به سوی اختلاف هم می رود.

دوم اینكه این اختلاف كه قاطع الطریق سعادت نوع است با فرومولهای عقل فكری و قوانین مقرره آن از بین نمی رود و نخواهد رفت .

سوم اینكه تنها رافع این اختلاف ، شعور نبوی است ، كه خدای سبحان آن را به آحادی از انسانها می دهد، و بس .

چهارم اینكه سنخه این شعور باطنی كه در انبیا هست غیر سنخه شعور فكری است كه همه عقلا از انسانها در آن شریكند.

پنجم اینكه این شعور مرموز در ادراك عقائد و قوانین حیات بخشی كه سعادت حقیقی انسانها را تضمین می كند، دچار اشتباه نمی شود.

ششم اینكه این نتایج (كه البته سه نتیجه آخر، یعنی لزوم بعثت انبیا، و اینكه شعور وحی غیر شعور فكری است ، و اینكه پیغمبر معصوم است ، و در تلقی و گرفتن وحی خطا نمی كند) نتایجی است كه ناموس ‍ عمومی عالم طبیعی آن را دست می دهد، و ناموس عمومی عالم این است كه هر یك از انواع موجوداتی كه ما می بینیم به سوی سعادت و كمالش هدایت شده ، و هادی آنها همان علل هستی آنها است ، كه هر موجودی را به وسائل حركت به سوی سعادتش و رسیدن به آن مجهز كرده ، بطوریكه هر موجودی می تواند سعادت خود را دریابد، انسان هم یكی از انواع موجودات است ، او نیز مجهز به تمامی جهازی كه بتواند بوسیله آن عقاید حقه و ملكات فاضله را دریابد، و عمل خود را صالح كند، و اجتماعی فاضل ترتیب دهد می باشد، پس ناگزیر ناموس هستی باید این سعادت را در خارج برای او فراهم كرده باشد، و بطور هدایت تكوینی او را به سوی آن سعادت هدایت كرده باشد، آری بطور هدایت تكوینی كه غلط و خطائی در آن راه نداشته باشد، كه بیانش گذشت .